《زندگی جدید با تو》p47

.
.
.
.
مرده: خنده بلند.....تو اصلا نمیترسی یه بلایی سر بچت بیارم که انقدر بلبل‌زبونی می کنی نه؟

+: *ترسیده* چرا منو آوردی اینجا؟

( مرده رو با م نشون میدم)

م: اومم...چرا ترسیدی...میدونی..من از ترسیدن آدم ها خیلی خوشم میاد

+: به‌من‌چه

م: من لی کیونگ هستم...دشمن شوهر تو

( حالا شد لی😁)

+: چرا منو آوردی اینجا؟

لی: شاید چون میخوام تهیونگ یکم از ثروتش رو به من بده...یا شایدم کلش رو

+: عمرا همچین کاری بکنه

لی: ههه یعنی میگی انقدر براش بی ارزشی؟

+:نه خیرم ما خیلی برای اون با ارزش هستیم..ولی اون هیچ وقت به تو نمی‌بازه

لی: می‌بینیم

{ دو ساعت بعد ساعت 8:00}

*تهیونگ*

_: افراد رو جمع کردی؟

بادیگارد: بله ارباب

_: خب...سریع به اونجا میریم

: چشم

* ا/ت *
آههه شکمم.....
ا/ت انقدر روی زمین سفت و سرد نشسته بود که باعث ایجاد درد زیادی توی شکمش شده بود و لگد های بچه هم تاثیر کمی نداشت.....
+: آهای..کسی نیست...توروخدا یکی بیاد کمک

لی که فریاد های زن براش مهم نبود با خشونت توی چهرش خیلی ریلکس قدم توی اتاق گزاشت

لی: * عصبانی*چیه انقدر داد میزنی

+: بزار برم حالم خوب نیست....آههه

لی:* پوزخند* الان فکر کردی برام مهمه