دوپارتی یونگی
سمتش رفتم کنارش وایسادم...آروم گفتم : حالت خوبه ؟ فکر کنم یکم عصبیای ! هرچی هست میتونیم بعد کنسرت همه باهم درموردش حرف بزنیم و درستش کنیم ، اما الان نه ! وسط کنسرتیم...در جواب به حرفام با لحن محکمی گفت : اتفاقا من میخوام همهچی رو الان درست کنم ! پس...دیدم چند قدم عقب رفت...همون موقع آهنگ تموم شد و یونگی میکروفنش رو گرفت و گفت : خب ، امروز میخوام جلوی همهی این جمعیت یه اعتراف و البته درخواستی بکنم ! دستم رو گرفت...لبخند دلنشینی زد و گفت : ا/ت ، گاهی اوقات فکر میکنم تو اگر امپراطور میشدی ، قطعا قدرتمند بودی و با سرزمینی بزرگ و وسیع !...چند لحظه مکث و ادامه : چون به خوبی قلب من رو فتح کردی ! روی بالا ترین نقطهی قلهی قلبم رفتی و پرچم خودتو روش گذاشتی...قلب من رو هم به سرزمینت اضافه کردی ! قلبای زیادی توسط تو فتح شدن و توی قلمروی تو جا دارن...اما من میخوام پایتخت اون امپراطوری باشم ! سرش رو از خجالت پایین میندازه...مات و مبهوتم...چه اعتراف شیرینی !...سرشو میاره بالا رو میگه : من رو پایتخت قلمروت اعلام میکنی ؟ لبخند میزنم...بغلش میکنم...اون هم کمرم رو بین بازوهاش قفل میکنه...دم گوشش میگم : پایتخت شدنت رو تبریک میگم مین یونگی !....
خببب...نظرتون؟
کامنت ؟؟
درخواستی بود...
خببب...نظرتون؟
کامنت ؟؟
درخواستی بود...
۸.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.