۲پارت(۳۰ ۲۹)تقدیم به نگاهای خوشکلتون،من نبودم خوب بود؟
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#29
میشد اسمشو عشق گذاشت؟...
میشد چون با دیدنش حالم دگرگون میشد
دست و پاهامو گم میڪردم و انگار دیگه خودم نبودم..
مستقیم به سمت من اومد
در حالی ڪه یه لحظه هم ارتباط چشمیمون قطع نشده بود...
بالاخره جلوم وایساد
لبخند زدو گفت:سلام..
با همه توانم سعی ڪردم نذارم صدام بلرزه و گفتم:سلام.
دستشو سمتم دراز ڪردو دستمو توے دستش گذاشتم
در حالی ڪه نگاهش روے بدنم میچرخید گفت:تبریڪ میگم
میخواستم جوابشو بدم ولی فڪرم درگیر دستاے گرمش بود،درگیر نگاهش...
من سرد بودم ولی اون گرماے بدن من و هم داشت.
به خودم اومدم و گفتم:ممنون
با اومدن لوڪاس دستشو از دستم بیرون ڪشیدو با لوڪاس دست داد و سریع از من دور شدن.
نفس راحتی ڪشیدم و برگشتم
خدتڪار سینی شرابارو جلوم گرفت و با تردید یڪی از لیوانارو برداشتم..
میترسیدم باز مثل دفعه قبل بشه و تعادلمو از دست بدم.
ڪمڪم یه لیوانم شد دوتا دوست داشتم یه نفر جلومو بگیره ولی از مستی بعدش خوشم میومد...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#30
آخر شب بود ڪمڪم مهمونا در حال رفتن بودن...
بخاطر خوردن اون چنتا لیوان شراب سرم به دوران افتاده بود و مدام پاهام پشت هم میرفت و میخواستم بخورم زمین
سوفیا ڪمڪم ڪردو رفتم بالا..
وارد اتاقم شدم و درو قفل ڪردم و سرمو تڪیه دادم بهش...
حوصله هیچڪس و نداشتم
چرا نمیتونستم از فڪرم بیرونش ڪنم؟
آروم چشمامو باز ڪردمو سرمو فشار دادم
نمیدونم درست میدیدم یا نه.
اولش فڪر ڪردم لوڪاسه..
ولی وقتی لامپو روشن ڪردم با دیدن بن روے تختم با تعجب دستی به چشمم ڪشیدم و در حالی ڪه سعی میڪردم درست ببینم گفتم:بن؟...
آروم بلند شدو به سمتم اومد
بی اراده چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:اینجا چیڪار میڪنی؟..
پشتم به در خوردو گفت:خوبی؟
با تعجب خیره شدم بهشو گفتم:توهم میزنم؟
دستشو سمتم آوردو گفت:شاید...
چشمامو بستم و گفتم:توهم قشنگیه
دستش و روے گونم ڪشید ڪه چشممو باز ڪردم..
خودشو نزدیڪم ڪردو در حالی ڪه سرشو سمتم میورد گفت:امیدوارم چیزے یادت نباشه..
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#29
میشد اسمشو عشق گذاشت؟...
میشد چون با دیدنش حالم دگرگون میشد
دست و پاهامو گم میڪردم و انگار دیگه خودم نبودم..
مستقیم به سمت من اومد
در حالی ڪه یه لحظه هم ارتباط چشمیمون قطع نشده بود...
بالاخره جلوم وایساد
لبخند زدو گفت:سلام..
با همه توانم سعی ڪردم نذارم صدام بلرزه و گفتم:سلام.
دستشو سمتم دراز ڪردو دستمو توے دستش گذاشتم
در حالی ڪه نگاهش روے بدنم میچرخید گفت:تبریڪ میگم
میخواستم جوابشو بدم ولی فڪرم درگیر دستاے گرمش بود،درگیر نگاهش...
من سرد بودم ولی اون گرماے بدن من و هم داشت.
به خودم اومدم و گفتم:ممنون
با اومدن لوڪاس دستشو از دستم بیرون ڪشیدو با لوڪاس دست داد و سریع از من دور شدن.
نفس راحتی ڪشیدم و برگشتم
خدتڪار سینی شرابارو جلوم گرفت و با تردید یڪی از لیوانارو برداشتم..
میترسیدم باز مثل دفعه قبل بشه و تعادلمو از دست بدم.
ڪمڪم یه لیوانم شد دوتا دوست داشتم یه نفر جلومو بگیره ولی از مستی بعدش خوشم میومد...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#30
آخر شب بود ڪمڪم مهمونا در حال رفتن بودن...
بخاطر خوردن اون چنتا لیوان شراب سرم به دوران افتاده بود و مدام پاهام پشت هم میرفت و میخواستم بخورم زمین
سوفیا ڪمڪم ڪردو رفتم بالا..
وارد اتاقم شدم و درو قفل ڪردم و سرمو تڪیه دادم بهش...
حوصله هیچڪس و نداشتم
چرا نمیتونستم از فڪرم بیرونش ڪنم؟
آروم چشمامو باز ڪردمو سرمو فشار دادم
نمیدونم درست میدیدم یا نه.
اولش فڪر ڪردم لوڪاسه..
ولی وقتی لامپو روشن ڪردم با دیدن بن روے تختم با تعجب دستی به چشمم ڪشیدم و در حالی ڪه سعی میڪردم درست ببینم گفتم:بن؟...
آروم بلند شدو به سمتم اومد
بی اراده چند قدم به عقب برداشتم و گفتم:اینجا چیڪار میڪنی؟..
پشتم به در خوردو گفت:خوبی؟
با تعجب خیره شدم بهشو گفتم:توهم میزنم؟
دستشو سمتم آوردو گفت:شاید...
چشمامو بستم و گفتم:توهم قشنگیه
دستش و روے گونم ڪشید ڪه چشممو باز ڪردم..
خودشو نزدیڪم ڪردو در حالی ڪه سرشو سمتم میورد گفت:امیدوارم چیزے یادت نباشه..
۱.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.