قسمت اول رمان اتفاق افتاد
#قسمت اول رمان اتفاق افتاد
به قلم بانو سین.نون
به نام خداوند جـــان آفرینِ جهـــان آفرین
اتفـــاق است دیگر...
یکدفعــہ میبینی ناغافل
و بی خبـر می افتـد ...
مثل
"دلــــ مـــن"
کـــہ نمیدانم
کِی این همـــہ بی خبر،
بــہ
"دلــــ تو"
افتــاد ...!
#قسمت اول
راحیل:
سکوت عجیبی بر فضای کتابخانه حاکم بود. برای فرار از تنهایی و خواب آلودگی، لپ تاپ سرمه ای رنگم را روشن کردم تا جدیدترین خبرهای پزشکی را دنبال کنم. با دیدن تیتر بزرگ یک خبر در جایم میخکوب شدم. نگاه دقیق تری به تیتر خبر انداختم:
"انجام اولین پیوند قلب از یک شخص مرده در دنیا"
شکلاتی از کیفم در آوردم و همزمان که متن خبر را می خواندم، شکلات را در دهانم گذاشتم. هنوز خط اول را تمام نکرده بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. بدون چشم برداشتن از صفحه ی لپ تاپ، تلفن همراهم را به گوشم نزدیک کردم و با دهان پر از شکلات دکمه ی اتصال را زدم:
_ الو
+ سلام
_ سَآم
+ چرا اینجوری حرف میزنی راحیل؟
_ داَم شوکوآت میخورم
+ چی؟
شکلات را به هر زحمتی بود قورت دادم و برای اینکه راحت تر از گلویم پایین برود، لیوان آبی که بغل دستم بود را برداشتم و آب درونش را بی وقفه سر کشیدم:
_ هیچی. کارم داشتی زنگ زدی؟
+ من نه دکتر الماسی کارت داره گفت بهت بگم بری اتاق کنفرانس
این بار، کامل تمرکزم را از دست دادم. چشم از صفحه ی لپ تاپ برداشتم و روبه روی پنجره ی بلند تراس ایستادم:
_نپرسیدی برای چی؟
+ مگه من فضولم دختر؟ خب برو ببین چیکارت داره؟
_ باشه ممنون که خبر دادی.
+ خواهش میکنم. خداحافظ
_ خداحافظ
لپ تاپ را خاموش کردم و به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردم. هزار جور فکر مختلف راجع به دلیل این احضار، به ذهن پریشانم شبیخون زد اما به نتیجه ای نرسیدم. قبلا هم پایم به آن جا باز شده بود.کمیسیون های پزشکی و جلسات متعدد، بهانه ای بود که در اتاق کنفرانس آن هم به اصرار دکتر الماسی برای کسب تجربه ها و استفاده از نظرات پزشکان، حضور داشته باشم.اتاق کنفرانس بزرگ بود و میز طویل نیم دایره ای شکلی در آن قرار داشت. دیوارپوش های چوبی کِرِم_قهوه ای، رسمیت و زیبایی خاصی به اتاق بخشیده بود. صندلی های راحتی قهوه ای سوخته، دور تا دور میز عریض و طویل کرمی رنگ را احاطه کرده بودند و در انتها و انحنای میز ، صندلی متفاوتی قرار داشت که جایگاه شخص دکتر الماسی بود. در گوشه ی سمت راست اتاق، کتابخانه ی کوچک اما بلندی قرار داشت که کتاب ها و پرونده های پزشکی خاص، با نظم و ترتیب در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.مقابل درب ورودی تا کمی مانده به انتهای سالن پنجره ی شیشه ای و بلندی قرار داشت؛ و پرده هایی با رنگِ شکلاتی، رسمیت فضای اتاق را بیشتر کرده بود.اتاق کنفرانس در طبقه ی سوم بود و باید برای رفتن به آنجا سوار آسانسور میشدم.وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی سوم را فشار دادم. مقابل درب اتاق توقف کردم و پس از مرتب کردن مقنعه مشکی رنگم تقه ای به در زدم:
_ بفرمایید
دست گیره ی طلایی رنگِ در را به آرامی چرخاندم و وارد اتاق شدم:
+ سلام استاد
_ سلام دخترم بیا بشین
+ استاد با من کاری داشتین؟
_ آره اگه یکم صبر داشته باشی بهت میگم
روی یکی از صندلی ها نشستم. دستانم را درهم قلاب کردم و میز روبه رویم را زیر ذره بین چشمانم قرار دادم.
خیره به میز روبه رویم ، در ناکجا آباد سیر میکردم.
بیش از اندازه در دریای افکارم غرق شده بودم که با صدای نسبتا بلند دکتر الماسی به خودم آمدم:
_ خانم بهرَوِش؟
+ بله استاد؟
_ کجایی دخترم چند بار صدات کردم.
+ ببخشید استاد متوجه نشدم.
_ اشکالی نداره. گوش کن ببین چی میگم ایشون دکتر آراد هستن و از این به بعد به عنوان پزشک عمومی اینجا ، مشغول به فعالیت میشن.
تازه متوجه شخص جدیدی که درست در صندلی مقابل من نشسته بود، شدم. مرد جوانی که ظاهری معقول داشت و موهایی مشکی که به طرزی خاص آنها را بالا زده بود. چشمانی قهوه ای و ته ریشی که جذابیتش را بیشتر کرده بود و یک پیراهن مردانه ی طوسی هم به تن داشت. سرش را به نشانه ی سلام، کمی خم کرد که من هم به تبع، با تکان سر، پاسخش را دادم:
+ از آشناییتون خوشوقتم.
▪ ممنون منم همینطور خانم
در برخورد اول یک ویژگی بارز در این آدم قابل تشخیص بود: متانت
دکتر الماسی: خانم بهرَوِش من ازتون میخوام که بخش های مختلف بیمارستان رو به دکتر آراد نشون بدید.
بلافاصله و بی حواس پرسیدم:
+ ببخشید استاد چرا من؟
دکتر الماسی مکث کوتاهی کرد و در حالی که ساعت نقره ای رنگ ساده اش را روی دست چپش جا به جا میکرد گفت:
_ کی بهتر از شما؟ کارِ شما مرتبط با اطلاعات پزشکیه پس میتونید راهنمای خوبی باشید. ضمن اینکه شما به واسطه کارِ تون ارتباط بیشتری با بخش های مختلف بیمارستان دارید.
دکتر الماسی را مثل پدرم دوست داشتم و بر
به قلم بانو سین.نون
به نام خداوند جـــان آفرینِ جهـــان آفرین
اتفـــاق است دیگر...
یکدفعــہ میبینی ناغافل
و بی خبـر می افتـد ...
مثل
"دلــــ مـــن"
کـــہ نمیدانم
کِی این همـــہ بی خبر،
بــہ
"دلــــ تو"
افتــاد ...!
#قسمت اول
راحیل:
سکوت عجیبی بر فضای کتابخانه حاکم بود. برای فرار از تنهایی و خواب آلودگی، لپ تاپ سرمه ای رنگم را روشن کردم تا جدیدترین خبرهای پزشکی را دنبال کنم. با دیدن تیتر بزرگ یک خبر در جایم میخکوب شدم. نگاه دقیق تری به تیتر خبر انداختم:
"انجام اولین پیوند قلب از یک شخص مرده در دنیا"
شکلاتی از کیفم در آوردم و همزمان که متن خبر را می خواندم، شکلات را در دهانم گذاشتم. هنوز خط اول را تمام نکرده بودم که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. بدون چشم برداشتن از صفحه ی لپ تاپ، تلفن همراهم را به گوشم نزدیک کردم و با دهان پر از شکلات دکمه ی اتصال را زدم:
_ الو
+ سلام
_ سَآم
+ چرا اینجوری حرف میزنی راحیل؟
_ داَم شوکوآت میخورم
+ چی؟
شکلات را به هر زحمتی بود قورت دادم و برای اینکه راحت تر از گلویم پایین برود، لیوان آبی که بغل دستم بود را برداشتم و آب درونش را بی وقفه سر کشیدم:
_ هیچی. کارم داشتی زنگ زدی؟
+ من نه دکتر الماسی کارت داره گفت بهت بگم بری اتاق کنفرانس
این بار، کامل تمرکزم را از دست دادم. چشم از صفحه ی لپ تاپ برداشتم و روبه روی پنجره ی بلند تراس ایستادم:
_نپرسیدی برای چی؟
+ مگه من فضولم دختر؟ خب برو ببین چیکارت داره؟
_ باشه ممنون که خبر دادی.
+ خواهش میکنم. خداحافظ
_ خداحافظ
لپ تاپ را خاموش کردم و به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردم. هزار جور فکر مختلف راجع به دلیل این احضار، به ذهن پریشانم شبیخون زد اما به نتیجه ای نرسیدم. قبلا هم پایم به آن جا باز شده بود.کمیسیون های پزشکی و جلسات متعدد، بهانه ای بود که در اتاق کنفرانس آن هم به اصرار دکتر الماسی برای کسب تجربه ها و استفاده از نظرات پزشکان، حضور داشته باشم.اتاق کنفرانس بزرگ بود و میز طویل نیم دایره ای شکلی در آن قرار داشت. دیوارپوش های چوبی کِرِم_قهوه ای، رسمیت و زیبایی خاصی به اتاق بخشیده بود. صندلی های راحتی قهوه ای سوخته، دور تا دور میز عریض و طویل کرمی رنگ را احاطه کرده بودند و در انتها و انحنای میز ، صندلی متفاوتی قرار داشت که جایگاه شخص دکتر الماسی بود. در گوشه ی سمت راست اتاق، کتابخانه ی کوچک اما بلندی قرار داشت که کتاب ها و پرونده های پزشکی خاص، با نظم و ترتیب در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.مقابل درب ورودی تا کمی مانده به انتهای سالن پنجره ی شیشه ای و بلندی قرار داشت؛ و پرده هایی با رنگِ شکلاتی، رسمیت فضای اتاق را بیشتر کرده بود.اتاق کنفرانس در طبقه ی سوم بود و باید برای رفتن به آنجا سوار آسانسور میشدم.وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی سوم را فشار دادم. مقابل درب اتاق توقف کردم و پس از مرتب کردن مقنعه مشکی رنگم تقه ای به در زدم:
_ بفرمایید
دست گیره ی طلایی رنگِ در را به آرامی چرخاندم و وارد اتاق شدم:
+ سلام استاد
_ سلام دخترم بیا بشین
+ استاد با من کاری داشتین؟
_ آره اگه یکم صبر داشته باشی بهت میگم
روی یکی از صندلی ها نشستم. دستانم را درهم قلاب کردم و میز روبه رویم را زیر ذره بین چشمانم قرار دادم.
خیره به میز روبه رویم ، در ناکجا آباد سیر میکردم.
بیش از اندازه در دریای افکارم غرق شده بودم که با صدای نسبتا بلند دکتر الماسی به خودم آمدم:
_ خانم بهرَوِش؟
+ بله استاد؟
_ کجایی دخترم چند بار صدات کردم.
+ ببخشید استاد متوجه نشدم.
_ اشکالی نداره. گوش کن ببین چی میگم ایشون دکتر آراد هستن و از این به بعد به عنوان پزشک عمومی اینجا ، مشغول به فعالیت میشن.
تازه متوجه شخص جدیدی که درست در صندلی مقابل من نشسته بود، شدم. مرد جوانی که ظاهری معقول داشت و موهایی مشکی که به طرزی خاص آنها را بالا زده بود. چشمانی قهوه ای و ته ریشی که جذابیتش را بیشتر کرده بود و یک پیراهن مردانه ی طوسی هم به تن داشت. سرش را به نشانه ی سلام، کمی خم کرد که من هم به تبع، با تکان سر، پاسخش را دادم:
+ از آشناییتون خوشوقتم.
▪ ممنون منم همینطور خانم
در برخورد اول یک ویژگی بارز در این آدم قابل تشخیص بود: متانت
دکتر الماسی: خانم بهرَوِش من ازتون میخوام که بخش های مختلف بیمارستان رو به دکتر آراد نشون بدید.
بلافاصله و بی حواس پرسیدم:
+ ببخشید استاد چرا من؟
دکتر الماسی مکث کوتاهی کرد و در حالی که ساعت نقره ای رنگ ساده اش را روی دست چپش جا به جا میکرد گفت:
_ کی بهتر از شما؟ کارِ شما مرتبط با اطلاعات پزشکیه پس میتونید راهنمای خوبی باشید. ضمن اینکه شما به واسطه کارِ تون ارتباط بیشتری با بخش های مختلف بیمارستان دارید.
دکتر الماسی را مثل پدرم دوست داشتم و بر
۵۲.۷k
۱۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.