وقتی سر لباست دعوا میکنین...) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
خودت رو جلوی آینه برانداز کردی و لبخند رضایتمندی زدی...
ساعت ۹ شب بود و تو با دوستات یک قرار ملاقات توی بار داشتی و قرار بود بعد از چند وقت همدیگه رو ببینید و تو هم یکی از لباس های خوشگلی رو که لینو ممنوعش کرده بود رو پوشیده بودی اما چون قبلش با لینو دعوا داشتی... فکر نمیکردی بخواد دوباره باهات دعوا راه بندازه و گیر بده پس از اتاق خارج شدی...
لینو روی مبل نشسته بود که با دیدن تو نگاه عصبیش ..عصبی تر از قبل شد
_ کجا ؟
چیزی نمیگی و به سمت در خروجی خونه میری که صداش بلند میشه
_ نمیفهمی چی میگم ؟
پوفی از کلافگی میکشی و به سمتش برمیگردی
+ میشه بس کنی لینو ؟...تا کی میخوای به این دعوا های بی معنی و مزخرفت ادامه بدی
با شنیدن این جملات از طرف تو از روی مبل بلند شد و با قدم های محکم اومد به سمتت و محکم دستت رو بین چنگش گرفت و فشارش داد
_ بی معنی ؟...اینکه میخوای مثل یک ه.ر.زه بنظر برسی اهمیتی ندارههههه؟
فریادی زد که متعجب شدی...نه بخاطر شنیدن فریادش بلکه بخاطر شنیدن لقب ه.ر.ز.ه .ای که بهت داده بود
+ معلوم هست چی میگی لینو ؟....این فقط یک لباسه یک لباس....فقط بخاطر همین لباس لعنتییی...میخوای رابطمون رو خراب کنییییی ؟
تو هم صدات رو بالا بردی که عصبانیت توی چشماش بیشتر از قبل شد...
_ تو زنمییی...میفهمییی؟..دلم نمیخواد زنم با همچین لباسی توی جمعی بره که همه منتظرن یک زیر خواب برای خودشون پیدا کنن....نمیخوام زنم مثل یک ه.ر.ز.ه بنظر بیادددد
اشک توی چشمات جمع شد
+ آه...تو چرا نمیفهمی لینو؟...چرا نمیفهمی ؟.... الان دیگه بهم لقب ه.ر.ز.ه هم میدی ؟
لینو نفس عمیقی از کلافگی کشید و چشمای عصبیش رو بهت داد
_ من فقط نمیخوام کسی بهت دست بزنه....نمیفهمییییی؟
دوباره فریادی زد که با چشمای پر از اشک و عصبیت بهش خیره شدی
+ تو به من اعتماد نداری ؟
پوفی کشید که دستش رو پس زدی و خواستی بری اما محکم دستت رو گرفت و کبوندت به دیوار
_ دیوونم نکن ا.تتتتت....روانیم نکن ا.تتتتت
فریاد بلندی کشید که قطره اشکی از گوشه ی چشمت سرازیر شد...جدیدا لینو خیلی باهات دعوا میکرد و سر همین موضوع ها مدام با هم دعواتون میشد و امروز...این سومین دعوای شدیدی بود که میکردین
+ ت..تو...چرا اینطوری شدی ؟
اشک از چشمات سرازیر میشد که لینو نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو ازت فاصله داد و سرش رو پایین انداخت
_ ب...ببین...من...من بهت اعتماد دارم فقط...به بقیه مردا نمیتونم اعتماد کنم
سرش رو بالا آورد و چشمای نگران و ناراحتش رو به چشمان اشکی تو داد
#استری_کیدز
خودت رو جلوی آینه برانداز کردی و لبخند رضایتمندی زدی...
ساعت ۹ شب بود و تو با دوستات یک قرار ملاقات توی بار داشتی و قرار بود بعد از چند وقت همدیگه رو ببینید و تو هم یکی از لباس های خوشگلی رو که لینو ممنوعش کرده بود رو پوشیده بودی اما چون قبلش با لینو دعوا داشتی... فکر نمیکردی بخواد دوباره باهات دعوا راه بندازه و گیر بده پس از اتاق خارج شدی...
لینو روی مبل نشسته بود که با دیدن تو نگاه عصبیش ..عصبی تر از قبل شد
_ کجا ؟
چیزی نمیگی و به سمت در خروجی خونه میری که صداش بلند میشه
_ نمیفهمی چی میگم ؟
پوفی از کلافگی میکشی و به سمتش برمیگردی
+ میشه بس کنی لینو ؟...تا کی میخوای به این دعوا های بی معنی و مزخرفت ادامه بدی
با شنیدن این جملات از طرف تو از روی مبل بلند شد و با قدم های محکم اومد به سمتت و محکم دستت رو بین چنگش گرفت و فشارش داد
_ بی معنی ؟...اینکه میخوای مثل یک ه.ر.زه بنظر برسی اهمیتی ندارههههه؟
فریادی زد که متعجب شدی...نه بخاطر شنیدن فریادش بلکه بخاطر شنیدن لقب ه.ر.ز.ه .ای که بهت داده بود
+ معلوم هست چی میگی لینو ؟....این فقط یک لباسه یک لباس....فقط بخاطر همین لباس لعنتییی...میخوای رابطمون رو خراب کنییییی ؟
تو هم صدات رو بالا بردی که عصبانیت توی چشماش بیشتر از قبل شد...
_ تو زنمییی...میفهمییی؟..دلم نمیخواد زنم با همچین لباسی توی جمعی بره که همه منتظرن یک زیر خواب برای خودشون پیدا کنن....نمیخوام زنم مثل یک ه.ر.ز.ه بنظر بیادددد
اشک توی چشمات جمع شد
+ آه...تو چرا نمیفهمی لینو؟...چرا نمیفهمی ؟.... الان دیگه بهم لقب ه.ر.ز.ه هم میدی ؟
لینو نفس عمیقی از کلافگی کشید و چشمای عصبیش رو بهت داد
_ من فقط نمیخوام کسی بهت دست بزنه....نمیفهمییییی؟
دوباره فریادی زد که با چشمای پر از اشک و عصبیت بهش خیره شدی
+ تو به من اعتماد نداری ؟
پوفی کشید که دستش رو پس زدی و خواستی بری اما محکم دستت رو گرفت و کبوندت به دیوار
_ دیوونم نکن ا.تتتتت....روانیم نکن ا.تتتتت
فریاد بلندی کشید که قطره اشکی از گوشه ی چشمت سرازیر شد...جدیدا لینو خیلی باهات دعوا میکرد و سر همین موضوع ها مدام با هم دعواتون میشد و امروز...این سومین دعوای شدیدی بود که میکردین
+ ت..تو...چرا اینطوری شدی ؟
اشک از چشمات سرازیر میشد که لینو نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو ازت فاصله داد و سرش رو پایین انداخت
_ ب...ببین...من...من بهت اعتماد دارم فقط...به بقیه مردا نمیتونم اعتماد کنم
سرش رو بالا آورد و چشمای نگران و ناراحتش رو به چشمان اشکی تو داد
۴۲.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.