p36
*تهیونگ*
جیوو : ه..هوم؟
شین : هیچ وقت چهره ات رو اینطور ناراحت و افسرده ندیده بودم. دلیل ومپایر بودنشو نمیدونم...ولی میدونم...از وقتی غیبتون زد تا الان داشت اسیب میدید...کسی هم اعتنایی به حالش نمیکرد...تورو نمیگم جیوو...به همون هفتا ومپایر میگم که عذابش دادن!
پسرا :.....
شین : شاید من در کنارتون ضعیف باشم...شاید میتونید الان راحت منو بکشین...ولی دعا میکنم خیر نبینین....باورم نمیشه ات که همیشه شاد و پر انرژی بود همچین بلایی سرش اوردین *داد*
تهیونگ : کاری به پسرا نداشته باش...تقصیر من بود....
شین :*گریه*
تهیونگ : من فقد میخواستم یکی داشته باشم که درکم کنه...ات هم تنها کسی بود که توجهمو جلب کرد...من فقد میخواستم نیازمو رفع کنم...باورم نمیشه که تو این مدت که فک کردم مواظبشم...متوجه شدم دارم بیشتر خوردش میکنم...قبلش واسه نیاز خودم گزاشتم انسان بمونه...وقتی ومپایر شد...بعد اینکه فهمید اینا بهش نمیسازن...داشت اذیت میشد. منم بیشتر به خون خوردن تشفیقش میکردم...کاش یه راهی باشه بتونم دوباره انسانش کنم...ولی کاری از دستم برنمیاد...نمیدونم باید چیکار کنم...اون چهره ترسناکشم فقد به خاطر اولین رابطمون بود..
نامجون : اوهوم...ات همون شبش ومپایر شده بود.
تهیونگ : من قصد بدی نداشتم...فقد میخواستم کنارم باشه...*گریه*
کوک : گذشته رو نمیشه تغییر کرد.
شین : یعنی میگی نمیشه برگردوندش؟
ات : شاید بشه *لبخند*
*ات*
از رو کوه همه گلارو جمع کردم و اومدم پایین...پشت درخت داشتم صدای تهیونگ رو میشنیدم با شین و بقیه پسرا...میشه تشخیص داد بغض داشتن...خیلی با تندی رفتار کردم...همین که همه درکم کردن که چقد تو این مدت درد کشیدن کافیه .
رفتم پیششون.
شین : ا...ات
جیوو : ات حالت خوبه؟..
ات : اوهوم...
به تهیونگ نگا کردم ترس تو چشماش موج میزد...رفقم سمتش ولی ازم فاصله گرفتم.
ات : ته..ت...
تهیونگ : دیگه کافیه! *داد*
ات : ه..هوم؟
تهیونگ : نمیخوام بیشتر از این بهت اسیب بزنم.
ات : دیگه قرار نیس همچین کاری کنی*لبخند*
دستمو به دستش قفل کردم.
ات : چون قراره ارزوتو براورده کنم
تهیونگ :.....
گلای ویدر رز رو جلوی پسرا گرفتم.
کوک : این چیه؟
نامجون : گ..گل ویدر رز!...خودشه نه؟!
ات : اوهوم
نامجون : کجا پیداش کردی؟!
ات : بالای کوه.
نامجون : یعنی...تا اون بالا رفتی
ات : اوهوم...میدونستم...هیچ کدومتون تا حالا تجربه انسان بودن رو نداشتین و به خصوص تهیونگ که خیلی دلش میخواد انسان باشه. همه رو چیدم...که هممون باهم ازینجا بریم بیرون
تهیونگ : ات....
ات : هوم؟
تهیونگ بغلم کرد.
تهیونگ : ب...بابت همه چی...م..متاسفم*گریه*
ات :*لبخند*بریم خونه...
جیوو : ه..هوم؟
شین : هیچ وقت چهره ات رو اینطور ناراحت و افسرده ندیده بودم. دلیل ومپایر بودنشو نمیدونم...ولی میدونم...از وقتی غیبتون زد تا الان داشت اسیب میدید...کسی هم اعتنایی به حالش نمیکرد...تورو نمیگم جیوو...به همون هفتا ومپایر میگم که عذابش دادن!
پسرا :.....
شین : شاید من در کنارتون ضعیف باشم...شاید میتونید الان راحت منو بکشین...ولی دعا میکنم خیر نبینین....باورم نمیشه ات که همیشه شاد و پر انرژی بود همچین بلایی سرش اوردین *داد*
تهیونگ : کاری به پسرا نداشته باش...تقصیر من بود....
شین :*گریه*
تهیونگ : من فقد میخواستم یکی داشته باشم که درکم کنه...ات هم تنها کسی بود که توجهمو جلب کرد...من فقد میخواستم نیازمو رفع کنم...باورم نمیشه که تو این مدت که فک کردم مواظبشم...متوجه شدم دارم بیشتر خوردش میکنم...قبلش واسه نیاز خودم گزاشتم انسان بمونه...وقتی ومپایر شد...بعد اینکه فهمید اینا بهش نمیسازن...داشت اذیت میشد. منم بیشتر به خون خوردن تشفیقش میکردم...کاش یه راهی باشه بتونم دوباره انسانش کنم...ولی کاری از دستم برنمیاد...نمیدونم باید چیکار کنم...اون چهره ترسناکشم فقد به خاطر اولین رابطمون بود..
نامجون : اوهوم...ات همون شبش ومپایر شده بود.
تهیونگ : من قصد بدی نداشتم...فقد میخواستم کنارم باشه...*گریه*
کوک : گذشته رو نمیشه تغییر کرد.
شین : یعنی میگی نمیشه برگردوندش؟
ات : شاید بشه *لبخند*
*ات*
از رو کوه همه گلارو جمع کردم و اومدم پایین...پشت درخت داشتم صدای تهیونگ رو میشنیدم با شین و بقیه پسرا...میشه تشخیص داد بغض داشتن...خیلی با تندی رفتار کردم...همین که همه درکم کردن که چقد تو این مدت درد کشیدن کافیه .
رفتم پیششون.
شین : ا...ات
جیوو : ات حالت خوبه؟..
ات : اوهوم...
به تهیونگ نگا کردم ترس تو چشماش موج میزد...رفقم سمتش ولی ازم فاصله گرفتم.
ات : ته..ت...
تهیونگ : دیگه کافیه! *داد*
ات : ه..هوم؟
تهیونگ : نمیخوام بیشتر از این بهت اسیب بزنم.
ات : دیگه قرار نیس همچین کاری کنی*لبخند*
دستمو به دستش قفل کردم.
ات : چون قراره ارزوتو براورده کنم
تهیونگ :.....
گلای ویدر رز رو جلوی پسرا گرفتم.
کوک : این چیه؟
نامجون : گ..گل ویدر رز!...خودشه نه؟!
ات : اوهوم
نامجون : کجا پیداش کردی؟!
ات : بالای کوه.
نامجون : یعنی...تا اون بالا رفتی
ات : اوهوم...میدونستم...هیچ کدومتون تا حالا تجربه انسان بودن رو نداشتین و به خصوص تهیونگ که خیلی دلش میخواد انسان باشه. همه رو چیدم...که هممون باهم ازینجا بریم بیرون
تهیونگ : ات....
ات : هوم؟
تهیونگ بغلم کرد.
تهیونگ : ب...بابت همه چی...م..متاسفم*گریه*
ات :*لبخند*بریم خونه...
۲۳۸.۲k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.