★آخرین بوسه 8★
دازای:خب خب حالا که تنها شدیم...
چویا:تنها ام بشیم من این لباسا رو نمیپوشم...
دازای:باشه فقط شب به فا*کت دادم نگی چرا!
چویا:به من چه اصن...
دازای:نه بنظرم شب دیره همین الان
به فا*کت میدم...
چویا:باشه...هااااا...؟
دازای:خب مثل اینکه خودتم راضی...
چویا:نه..نه...
دازای:پس لباساتو و بپوش
چویا:آه...برو بیرون
دازای:من که تو رو دیدم پس چرا خجالت میکشی؟
چویا:من؟...خجالت؟...من کجا خجالت کشیدم؟
دازای:گونه هاتو نگاه...بگذریم... لباساتو بپوش
چویا:هوفف...باشه
*درحال پوشیدن لباس*
دازای:یه دقیقه وایسا!
چویا:چته؟
دازای:چرا داری یقه اسکی میپوشی؟
من که یقه اسکی ندادم همراه لباسا...
چویا:بخاطر این مارکا!
دازای:بلاخره که باید بفهمن مال منی...
چویا:نمیخوام بفهمن...
دازای:یه دقیقه اون لباسو بده
چویا:میخوای چیکارش کنی؟
دازای:میگم بده
چویا:بیا
دازای:*پاره کردن لباس*خب حالا دیگه باید
همه بفهمن مال منی...
چویا:بمیریییی پیرییی
دازای:پیری؟...من فقط ۲۴ سالمه!
دازای:آاااا..یه چیزی یادم افتاد...بیا نزدیک
چویا:باز چته؟
*پر رنگ کردن مارکای قبلی*
چویا:آیی..درد داره وحشییی
دازای:الان بهتر شد...
چویا:من از دست تو چیکار کنم؟
دازای:منو ببوس
چویا:هر هر هر...بی مزه...
دازای:نه واقعا...شوخی نبود
چویا:تو دیرت نیست؟
دازای:برای تو وقت دارم
چویا:ایشش..بریم
دازای:ولی بوس من چی؟
چویا:بیا!
دازای:منظورم گونه ام نبود...لبم
چویا:*معلوم نیست چند نفر اون لبا رو بوسیدن*(آروم زیر لب)
دازای:چیزی گفتی؟
چویا:تنها ام بشیم من این لباسا رو نمیپوشم...
دازای:باشه فقط شب به فا*کت دادم نگی چرا!
چویا:به من چه اصن...
دازای:نه بنظرم شب دیره همین الان
به فا*کت میدم...
چویا:باشه...هااااا...؟
دازای:خب مثل اینکه خودتم راضی...
چویا:نه..نه...
دازای:پس لباساتو و بپوش
چویا:آه...برو بیرون
دازای:من که تو رو دیدم پس چرا خجالت میکشی؟
چویا:من؟...خجالت؟...من کجا خجالت کشیدم؟
دازای:گونه هاتو نگاه...بگذریم... لباساتو بپوش
چویا:هوفف...باشه
*درحال پوشیدن لباس*
دازای:یه دقیقه وایسا!
چویا:چته؟
دازای:چرا داری یقه اسکی میپوشی؟
من که یقه اسکی ندادم همراه لباسا...
چویا:بخاطر این مارکا!
دازای:بلاخره که باید بفهمن مال منی...
چویا:نمیخوام بفهمن...
دازای:یه دقیقه اون لباسو بده
چویا:میخوای چیکارش کنی؟
دازای:میگم بده
چویا:بیا
دازای:*پاره کردن لباس*خب حالا دیگه باید
همه بفهمن مال منی...
چویا:بمیریییی پیرییی
دازای:پیری؟...من فقط ۲۴ سالمه!
دازای:آاااا..یه چیزی یادم افتاد...بیا نزدیک
چویا:باز چته؟
*پر رنگ کردن مارکای قبلی*
چویا:آیی..درد داره وحشییی
دازای:الان بهتر شد...
چویا:من از دست تو چیکار کنم؟
دازای:منو ببوس
چویا:هر هر هر...بی مزه...
دازای:نه واقعا...شوخی نبود
چویا:تو دیرت نیست؟
دازای:برای تو وقت دارم
چویا:ایشش..بریم
دازای:ولی بوس من چی؟
چویا:بیا!
دازای:منظورم گونه ام نبود...لبم
چویا:*معلوم نیست چند نفر اون لبا رو بوسیدن*(آروم زیر لب)
دازای:چیزی گفتی؟
۳.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.