فیک کوک، پارت۳۳
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳۳
تو نزدیک ترین فاصله بهم ایستاده بود...برای نگاه کردن تو چشماش اونقدری سرم رو بالا بردم که گردنم از درد بیحس شده بود...
سعی کردم نگاهم مصمم باشه...
نمیخواستم ضعف نشون بدم ، من عاشقش بودم ولی اون حق نداره هر لحظه که بخواد کنترلش رو از دست بده و روی من دست بلند کنه..
تو چشماش خیره شدم...مردمکش از خشم تنگ شده بود
کی باور میکرد، این همون پسر کیوتیه که تا دیروز میگفت و میخندید
_تو بهش گفتی بیاد؟..*بم*
صداش به طرز وحشتناکی آروم بود که منو بیشتر میترسوند...
نفسای داغش به گردنم میخورد و پوستمو میسوزوند...
هر لحظه منتظر بودم که لرزش دستاش از کنترلش خارج بشه و کار منو تموم کنه...
اینجا دیگه کسی نبود که بتونه منو از زیر دستش نجات بده
داییش هم خیلی وقت بود که از فرصت استفاده کرده بود و رفته بود...
صدای وزش باد ناشی از حرکت دستش، توی گوشم پیچید...
اما هدف مشتش من نبودم...ناباور به ساعدش خیره شدم که به فاصله ی میلی متری از صورت من توی دیوار کوبیده شده بود...
نفس کمعمقی کشیدم...
پاتند کرد و از کنارم گذشت ، قدم هاشو روی سرامیک میکوبید...
با یک حرکت میز و تمام وسایل روشو برگردوند...
صدای وحشتناکی ایجاد کرد
کف دستامو دوطرف گوشام گرفتم،
لرزشش رو حس میکردم...لرزش دستای اون از خشم بود و لرزش دستای من از ترس
چند مشت پی در پی به دیوار روبهرو زد...صدای برخورد مشت هاش به دیوار خیلی بلند بود...دست هاش آسیب نمیدید..؟
بعد از چند ثانیه به نفس نفس افتاد...
انگار کم آورده بود...کمکم زانوهاش شل شد ، سرخورد و کنج دیوار نشست...
سرشو بین دستاش پنهون کرد...
معصوم به نظر میرسید
معصوم و ترسیده
نگاهی به نشیمن ویرانه ی خونه انداختم...
تک خنده ای کردم ،
این بلا رو همین پسر معصوم سر خونه آورده بود..
اما واقعا الان این موضوع اهمیتی نداشت...
من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم
بالاخره من، بعد این همه مدتی که باهم بودیم تونستم تغییر رو تو اون حس کنم...
اون تصمیم گرفته بود با این جنون بجنگه و به آدم بهتری تبدیل بشه...
این دفعه خشمش رو کنترل کرد و حداقل به کسی آسیب نزد،
تو دنیای ما روانپزشکا، این موفقیت بزرگیه که بتونی به یه آدم که اسمشو گذاشتن روانی کمک کنی تا بتونه به زندگیه عادیش برگرده...
ما بیشتر اوقات فقط کاری میکنیم که اونا بدتر نشن اما حالا اون بهتر شده
من واقعا تحسینش میکردم ، اون خاص بود خیلی خاص...
اروم سمتش قدم برداشتم
+جونگکوک*اروم*
اروم سرشو آورد بالا و با چشمای تیلهای ترسیدش به من نگاه کرد
خواستم برم پیشش که...
_ا.ت...نیا جلو...من رفتارام دست خودم نیست..نمیخوام بهت آسیب بزنم*ترسیده*
بی اهمیت به حرفش رفتم کنارش روی زمین نشستم...
اروم از زیر بازوهاش خزیدم و خودمو تو بغلش جا کردم..
سرمو گذاشتم رو سینش ،
_چکار میکنی ا.ت؟
کمی خودشو از من فاصله داد...
_کوک....تو خیلی آدم قویای هستی...میدونستی.؟
و بعد خودمو بیشتر بهش چسبوندم...و اونم حلقه ی دستاشو محکم تر کرد...
بعد از چند دقیقه خنده ی بلندی سر داد...صدای خندهاش خیلی دلنشین بود
متعجب ازش جدا شدم
+چرا میخندی..؟
همونطور که میخندید گفت
_اخه...نوار بهداشتی شارژی..؟*خنده*
چیزی نفهمیدم
_بابا تو که میخواستی منو بفرستی دنبال نخودسیاه ، حداقل یه چیز دیگه میگفتی برم بخرم...این دیگه چی بود..؟*خنده*
اوه...تازه متوجه شدم ، برای اینکه متوجه قرارمون نشه بهش گفتم بره بیرون برام نواربهداشتی شارژی بخره
خودمم خندم گرفت اصلا مگه همچین چیزی وجود داشت..؟
+یجوری باید میرفتی بیرون...من مجبور بودم*خنده*
_اخه نمیدونی فروشنده ها چجوری نگام میکردن...تا حالا انقدر احساس دیوونه بودن نکرده بودم...
#فیککوک
#پارت۳۳
تو نزدیک ترین فاصله بهم ایستاده بود...برای نگاه کردن تو چشماش اونقدری سرم رو بالا بردم که گردنم از درد بیحس شده بود...
سعی کردم نگاهم مصمم باشه...
نمیخواستم ضعف نشون بدم ، من عاشقش بودم ولی اون حق نداره هر لحظه که بخواد کنترلش رو از دست بده و روی من دست بلند کنه..
تو چشماش خیره شدم...مردمکش از خشم تنگ شده بود
کی باور میکرد، این همون پسر کیوتیه که تا دیروز میگفت و میخندید
_تو بهش گفتی بیاد؟..*بم*
صداش به طرز وحشتناکی آروم بود که منو بیشتر میترسوند...
نفسای داغش به گردنم میخورد و پوستمو میسوزوند...
هر لحظه منتظر بودم که لرزش دستاش از کنترلش خارج بشه و کار منو تموم کنه...
اینجا دیگه کسی نبود که بتونه منو از زیر دستش نجات بده
داییش هم خیلی وقت بود که از فرصت استفاده کرده بود و رفته بود...
صدای وزش باد ناشی از حرکت دستش، توی گوشم پیچید...
اما هدف مشتش من نبودم...ناباور به ساعدش خیره شدم که به فاصله ی میلی متری از صورت من توی دیوار کوبیده شده بود...
نفس کمعمقی کشیدم...
پاتند کرد و از کنارم گذشت ، قدم هاشو روی سرامیک میکوبید...
با یک حرکت میز و تمام وسایل روشو برگردوند...
صدای وحشتناکی ایجاد کرد
کف دستامو دوطرف گوشام گرفتم،
لرزشش رو حس میکردم...لرزش دستای اون از خشم بود و لرزش دستای من از ترس
چند مشت پی در پی به دیوار روبهرو زد...صدای برخورد مشت هاش به دیوار خیلی بلند بود...دست هاش آسیب نمیدید..؟
بعد از چند ثانیه به نفس نفس افتاد...
انگار کم آورده بود...کمکم زانوهاش شل شد ، سرخورد و کنج دیوار نشست...
سرشو بین دستاش پنهون کرد...
معصوم به نظر میرسید
معصوم و ترسیده
نگاهی به نشیمن ویرانه ی خونه انداختم...
تک خنده ای کردم ،
این بلا رو همین پسر معصوم سر خونه آورده بود..
اما واقعا الان این موضوع اهمیتی نداشت...
من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم
بالاخره من، بعد این همه مدتی که باهم بودیم تونستم تغییر رو تو اون حس کنم...
اون تصمیم گرفته بود با این جنون بجنگه و به آدم بهتری تبدیل بشه...
این دفعه خشمش رو کنترل کرد و حداقل به کسی آسیب نزد،
تو دنیای ما روانپزشکا، این موفقیت بزرگیه که بتونی به یه آدم که اسمشو گذاشتن روانی کمک کنی تا بتونه به زندگیه عادیش برگرده...
ما بیشتر اوقات فقط کاری میکنیم که اونا بدتر نشن اما حالا اون بهتر شده
من واقعا تحسینش میکردم ، اون خاص بود خیلی خاص...
اروم سمتش قدم برداشتم
+جونگکوک*اروم*
اروم سرشو آورد بالا و با چشمای تیلهای ترسیدش به من نگاه کرد
خواستم برم پیشش که...
_ا.ت...نیا جلو...من رفتارام دست خودم نیست..نمیخوام بهت آسیب بزنم*ترسیده*
بی اهمیت به حرفش رفتم کنارش روی زمین نشستم...
اروم از زیر بازوهاش خزیدم و خودمو تو بغلش جا کردم..
سرمو گذاشتم رو سینش ،
_چکار میکنی ا.ت؟
کمی خودشو از من فاصله داد...
_کوک....تو خیلی آدم قویای هستی...میدونستی.؟
و بعد خودمو بیشتر بهش چسبوندم...و اونم حلقه ی دستاشو محکم تر کرد...
بعد از چند دقیقه خنده ی بلندی سر داد...صدای خندهاش خیلی دلنشین بود
متعجب ازش جدا شدم
+چرا میخندی..؟
همونطور که میخندید گفت
_اخه...نوار بهداشتی شارژی..؟*خنده*
چیزی نفهمیدم
_بابا تو که میخواستی منو بفرستی دنبال نخودسیاه ، حداقل یه چیز دیگه میگفتی برم بخرم...این دیگه چی بود..؟*خنده*
اوه...تازه متوجه شدم ، برای اینکه متوجه قرارمون نشه بهش گفتم بره بیرون برام نواربهداشتی شارژی بخره
خودمم خندم گرفت اصلا مگه همچین چیزی وجود داشت..؟
+یجوری باید میرفتی بیرون...من مجبور بودم*خنده*
_اخه نمیدونی فروشنده ها چجوری نگام میکردن...تا حالا انقدر احساس دیوونه بودن نکرده بودم...
۱.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.