عشق یک خونآشام
پارت ۴
ویو کوک
خب بیایین براتون داستانو تعریف کنم
من حدود ی سال پیش از آمریکا ب کره اومدم تا یکم ب خودم استراحت بدم ی شب تصمیم گرفتم ب ی رستوران برم اون شب اسمون فق با رعد برق روشن بود و با بارونی ک میومد تعداد آدمایی ک بیرون بودن خیلی کم شده بود ی دختر نظرمو ب خودش جلب کرد داشت خیلی آروم تو بارون قدم میزد و انگار ک داشت موسیقی گوش میداد و همراه با آسمون گریه میکرد اون با همه فرق داشت موهای کوتاه لختش ک باد اونارو ب حرکت در می آورد اون شب برام عجیب بود هیچ وق ی چنین حسی رو نداشتم برای منی ک آدم نیستم عشق چیز عادیی نیس فق امید وارم اشتباه عاشق نشده باشم ...
بعد اون شب تصمیم گرفتم بیشتر راجب اون دختر بدونم برای همین همیشه بدون اینکه متوجه بشه دنبالش بودم و سعی میکردم راجبش اطلاعات بیشتری دریافت کنم سخت در تلاش بودم ک متوجه شدم پدرش قمار بازه پس فک کردم ک میتونه بهترین راه حل برای من باشه مکانی ک قمار میکرد رو پیدا کردم و باهاش سر میز نشستم من ی انسان نیستم پس خیلی راحت بردمش و دخترشو بهم داد از اون شب دل تو دلم نبود ک ی زمان مناسب پیدا کنم ...
(خب بریم ادامه داستان ) * برگشت ب زمان حال*
ویو کوک
بعد از اون حرفی ک بش زدم انگار خیلی حالش بد شد اره دروغ گفتم بهتره برم باهاش حرف بزنم از پله ها رفتم بالا و دو بار در زدم اما جوابی نشنیدم برای بار سوم در زدم اما بازم هیچ عکس العملی نشون نداد درو باز کردم با چیزی ک دیدم تا تونستم ب خودم لعنت فرستادم ......
اون بدن ات بود ک بی جون رو تخت افتاده بود و دهنش پر کف شده بود وای خدایا چاره نداشتم جز اینکه ببرمش بیمارستان سریع بغلش کردم با تمام سرعت رفتم بیمارستان مستقیم بردنش اتاق عمل حدود ۱۰ ساعت بود ک منتظر نشسته بودم ک بلخره دکتر اومد سریع رفتم پیشش و پرسیدم
_ حالش چطوره ؟
@ اگ دیر تر میاوردینش ممکن بود از دستش بدین ولی الان حالش خوبه نیم ساعت دیگه ب هوش میاد میتونین ببینینش
_ ممنونم
ویو ات
چشامو باز کردم داشتم همه جارو میدیدم ولی ب نظر نمیومد مرده باشم دور و ورمو نگاه کردم ی جایی شبیه ب بیمارستان بود نکنه ک اون مرتیکه نجاتم داده باشه وای خدا بدبختیای من تموم نمیشه ک دیدم ....
ویو کوک
خب بیایین براتون داستانو تعریف کنم
من حدود ی سال پیش از آمریکا ب کره اومدم تا یکم ب خودم استراحت بدم ی شب تصمیم گرفتم ب ی رستوران برم اون شب اسمون فق با رعد برق روشن بود و با بارونی ک میومد تعداد آدمایی ک بیرون بودن خیلی کم شده بود ی دختر نظرمو ب خودش جلب کرد داشت خیلی آروم تو بارون قدم میزد و انگار ک داشت موسیقی گوش میداد و همراه با آسمون گریه میکرد اون با همه فرق داشت موهای کوتاه لختش ک باد اونارو ب حرکت در می آورد اون شب برام عجیب بود هیچ وق ی چنین حسی رو نداشتم برای منی ک آدم نیستم عشق چیز عادیی نیس فق امید وارم اشتباه عاشق نشده باشم ...
بعد اون شب تصمیم گرفتم بیشتر راجب اون دختر بدونم برای همین همیشه بدون اینکه متوجه بشه دنبالش بودم و سعی میکردم راجبش اطلاعات بیشتری دریافت کنم سخت در تلاش بودم ک متوجه شدم پدرش قمار بازه پس فک کردم ک میتونه بهترین راه حل برای من باشه مکانی ک قمار میکرد رو پیدا کردم و باهاش سر میز نشستم من ی انسان نیستم پس خیلی راحت بردمش و دخترشو بهم داد از اون شب دل تو دلم نبود ک ی زمان مناسب پیدا کنم ...
(خب بریم ادامه داستان ) * برگشت ب زمان حال*
ویو کوک
بعد از اون حرفی ک بش زدم انگار خیلی حالش بد شد اره دروغ گفتم بهتره برم باهاش حرف بزنم از پله ها رفتم بالا و دو بار در زدم اما جوابی نشنیدم برای بار سوم در زدم اما بازم هیچ عکس العملی نشون نداد درو باز کردم با چیزی ک دیدم تا تونستم ب خودم لعنت فرستادم ......
اون بدن ات بود ک بی جون رو تخت افتاده بود و دهنش پر کف شده بود وای خدایا چاره نداشتم جز اینکه ببرمش بیمارستان سریع بغلش کردم با تمام سرعت رفتم بیمارستان مستقیم بردنش اتاق عمل حدود ۱۰ ساعت بود ک منتظر نشسته بودم ک بلخره دکتر اومد سریع رفتم پیشش و پرسیدم
_ حالش چطوره ؟
@ اگ دیر تر میاوردینش ممکن بود از دستش بدین ولی الان حالش خوبه نیم ساعت دیگه ب هوش میاد میتونین ببینینش
_ ممنونم
ویو ات
چشامو باز کردم داشتم همه جارو میدیدم ولی ب نظر نمیومد مرده باشم دور و ورمو نگاه کردم ی جایی شبیه ب بیمارستان بود نکنه ک اون مرتیکه نجاتم داده باشه وای خدا بدبختیای من تموم نمیشه ک دیدم ....
۱۷.۷k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.