رمان Black & White پارت 28
هم خجالت کشیدم هم تعجب کردم بعد یهو تهیونگ اومد نزدیکم من رفتم عقب هی میومد نزدیک من میرفتم عقب که آخر سر من دراز کشیده بودم رو تخت تهیونگ روم بود با دوتا دستش گذاشته بود دور سرم انگار اسیر شده بودم گفتم چیکار میکنی گفت تو چطور؟ منو دوس داری؟ از حرفش تعجب کردم بعد گفتم تو چیکار میکنی با پام لگد زدم به جای حساسش گفتم این دیگه آخرین بارت باشه اینجوری کنی بهم بعد تهیونگ پخش زمین شده بود از اتاق رفتم بیرون و یکسر رفتم اتاقم رفتم درو بستم رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم گفتم به من چی شده بعد یاد حرفاش افتادم یه لبخند زدم بعد زود لبخندم رو محو کردم گفتم من چم شده نه نه نمیشه که منم عاشقش بشم اگه یوتا اینو بدونه من میکشه و منم دوسش ندارم از زبان یونا از اون شوگا عوضی بدم میومد نه تنها اون از کل عمارت مسخره و اون تهیونگ و عوضی کلا از همشون بدم میومد چون اونم رو سفره بود شام نخوردم ولی برام مهم نبود و از اون طرف هم سانا گفت پیشی ناراحت شدم چون نمیخواستم اونا هم بفهمن لقبم پیشی هس خیلی بدم میومد از همشون دراز کشیدم رو تختم حوصلم سر رفته بود از اتاق در اومدم تو راهپله ها داشتم میومدم پایین ولی چشام درست نمی دید چون از پس گریه کردن چیزی نمیدیدم که پام پیچ خورد و افتادم رو زمین پام درد میکرد با دستم پام رو گرفتم با خودم گفتم درد هام پس نبود این دیگه چی بود با کمک نرده ها بلند شدم رفتم طرف اشپز خونه خدمتکارا با کمک دیوار ها داشتم راه میرفتم که یکی از خدمتکارا گفت خانم چیشده گفتم هیچی گفتم میشه یه صندلی بهم بدید گفت باشه صندلی رو آوردن نشستم رو صندلی بعد گفتم میشه یکم بهم آب بدین گفت حتما بعد آب رو آوردن آب رو خوردم خواستم بلند بشم که از پشت یکی گفت شام نمیخوری برگشتم با قیافه خدمتکار مواجع شدم لبخند زدم گفتم ممنون نه نمیخوام بعد چشمم به شکلات ها افتاد خیلی میخواستم به همین خاطر دوباره سرم رو بهش برگردوندم گفتم شکلات دارین خدمتکار لبخند زد گفت نمیدونستم اینقدر دوسش دارین لبخند زدم که خدمتکار با یا عالمه شکلات برگشت گفت بیا شکلات هارو نگاه کردم لبخند زدم گفتم ممنون خدمتکار تنظیم کرد و رفت منم شکلات هارو گرفتم با هزار بدبختی خودم رو کنار پله ها اوردم بعد به پله ها نگاه کردم گفتم یا خدا چیکار کنم این ۳ طبقه رو بیام بالا خودشم با اینا نفسم رو فوت کردم بیرون و نفس عمیق کشیدم میخواستم برم بالا که شوگا اومد کنارم گفت اینقدر شکلات هارو چیکار میکنی پوزخند زدم گفتم مگه به تو ربطی هم داره بعد شکلات هارو دادم دستش گفتم بیا نخواستم بخورم بعد با کمک پله ها رفتم بالا رفتم اتاقم رفتم سمت در حموم و خودم رو انداختم رو وان و لباس هام رو در نیوردم آب رو باز کردم بعد....
۲۴.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.