P19
P19
+ رسیدیم.
_ اینجا؟ اینجا که عمارت خودتونه . چه فرقی میکنه؟
تهیونگ دست دخترو گرفت و از اسب پیاده کرد: فقط دنبال من بیا دوشیزه بعدش متوجه تفاوتش میشی.
تهیونگ اسب رو گذاشت تو طویله و از در مخفی وارد عمارت شد. درست روبروشون یک راه پله ی بلند و تاریک بود که به بالا و پایین میرفت. تهیونگ فانوسی دستش بود دست های دختر رو گرفت و باهم از اون پله ها بالا رفتن. به قدری بالا رفتن که یواش یواش نور رو میتونستن ببینن.
دختر نفس نفس زنان گفت: کی میرسیم بالا ؟ من دیگه خسته شدم.
+ یه ذره صبر کنی رسیدیم.
دوباره بالا رفتن تا اینکه به یه پنجره رسیدن.
لبخندی رو لبای تهیونگ نشست: رسیدیم.
تهیونگ در پنجره رو باز کرد و به بیرون رفت. پنجره مثل دری بود که به پشت بام عمارت باز میشد تهیونگ از پنجره رد شد و روی پشت بام ایستاد و دستشو برای دختر دراز کرد: دوشیزه ی جوان بفرمایید.
الیزا خندید و گفت : چشم قربان متشکرم.
دو تایی خندیدن و به روی پشت بام رفتن. هوا رو به غروب بود . هنوز کامل غروب نشده بود. روی پشت بام نشستن و با آسمون خیره شدن.
تهیونگ یواش یواش دستشو رو دستای مخملی معوشقش گذاشت.
_ اینجا خیلی قشنگه.
+ همینطوره .
_ تو مگه به غیر از من عاشق کسی بودی؟
+ نه چطور ؟
_ آخه خیلی عاشقانه و رمانتیک برخورد میکنی.
+ شاید تنها بودم ولی کلی کتاب های عاشقانه خوندم. پس میدونم.
دختر موهای تهیونگ رو نوازش کرد و گفت : تا حالا هیچوقت فکر نمیکردم مردی به زیبایی تو ببینم.
تهیونگ کمر باریک دخترو گرفت و به خودش چسبوند و با صدای بمش گفت : منم تا حالا دختری به زیبایی تو با یه داستان عجیب غریب ندیدم.
الیزا لبخندی زد و صورتشو نزدیک صورت تهیونگ برد. تهیونگ که هم کار رو یکسره کرد و لباشو رو لبای پنبه ای دختر گذاشت.
چقدر منظره ی قشنگی بوده. تصور اینکه در غروبی زیبا در پایتخت عشق شخصی که عاشقشی رو ببوسی.........
لایک یادتون نره 💖
+ رسیدیم.
_ اینجا؟ اینجا که عمارت خودتونه . چه فرقی میکنه؟
تهیونگ دست دخترو گرفت و از اسب پیاده کرد: فقط دنبال من بیا دوشیزه بعدش متوجه تفاوتش میشی.
تهیونگ اسب رو گذاشت تو طویله و از در مخفی وارد عمارت شد. درست روبروشون یک راه پله ی بلند و تاریک بود که به بالا و پایین میرفت. تهیونگ فانوسی دستش بود دست های دختر رو گرفت و باهم از اون پله ها بالا رفتن. به قدری بالا رفتن که یواش یواش نور رو میتونستن ببینن.
دختر نفس نفس زنان گفت: کی میرسیم بالا ؟ من دیگه خسته شدم.
+ یه ذره صبر کنی رسیدیم.
دوباره بالا رفتن تا اینکه به یه پنجره رسیدن.
لبخندی رو لبای تهیونگ نشست: رسیدیم.
تهیونگ در پنجره رو باز کرد و به بیرون رفت. پنجره مثل دری بود که به پشت بام عمارت باز میشد تهیونگ از پنجره رد شد و روی پشت بام ایستاد و دستشو برای دختر دراز کرد: دوشیزه ی جوان بفرمایید.
الیزا خندید و گفت : چشم قربان متشکرم.
دو تایی خندیدن و به روی پشت بام رفتن. هوا رو به غروب بود . هنوز کامل غروب نشده بود. روی پشت بام نشستن و با آسمون خیره شدن.
تهیونگ یواش یواش دستشو رو دستای مخملی معوشقش گذاشت.
_ اینجا خیلی قشنگه.
+ همینطوره .
_ تو مگه به غیر از من عاشق کسی بودی؟
+ نه چطور ؟
_ آخه خیلی عاشقانه و رمانتیک برخورد میکنی.
+ شاید تنها بودم ولی کلی کتاب های عاشقانه خوندم. پس میدونم.
دختر موهای تهیونگ رو نوازش کرد و گفت : تا حالا هیچوقت فکر نمیکردم مردی به زیبایی تو ببینم.
تهیونگ کمر باریک دخترو گرفت و به خودش چسبوند و با صدای بمش گفت : منم تا حالا دختری به زیبایی تو با یه داستان عجیب غریب ندیدم.
الیزا لبخندی زد و صورتشو نزدیک صورت تهیونگ برد. تهیونگ که هم کار رو یکسره کرد و لباشو رو لبای پنبه ای دختر گذاشت.
چقدر منظره ی قشنگی بوده. تصور اینکه در غروبی زیبا در پایتخت عشق شخصی که عاشقشی رو ببوسی.........
لایک یادتون نره 💖
۸.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.