باران خونp11
ویو ا/ت
بعد از رفتن بابام چانگ ووک اومد دنبالم و باهم رفتیم شرکت
وقتی رسیدیم اونجا پیش از حد شلوغ بود و همه دور هم جمع شده بودن
جلو تر رفتم و دیدم معروف ترین مجری های خبر دور اقای پارک { دوست نامجون} جمع شدن {اسلاید 2} روبه چانگ ووک گفتم
ا/ت: این کیه
چانگ ووک:پارک جینگوو 3 سال پیش تو کانادا با نامجون اشنا شد تو شرکت کار میکرد تا اینکه غیب شد جالبه الان اینجاست
تمام مجری هارو پس زدم و به سمت جین گوو حرکت کردم
ا/ت: اقای پارک بیا بالا
جینگوو:ممنون
رفتیم بالا تو دفترم و جیم گو هم نشست یه بطری اب بهش دادم و شروع کردم
ا/ت : من ا/ت هستم مدیر عامل شرکت میره 24 سالمه سابقه کار تو انواع شرکت های امریکا و کره رو داشتم و خودمم دورگم و برام جالبه شما کی هستید و چرا خبرنگار ها دورو برتون بودند و بهتون هجوم اوردن
جینگوو:نفس بکش خواهرم تا بهت بگم
من یه سرمایه گذار بودم با یه فردی به اسم سهون تو کانادا کار میکردم که نامجون اومد کانادا ما تو یه مهمونی برای ادم پولدار ها و اسپانسرا باهم اشنا شدیم باهم به کره برگشتیم و 2 سالی بود که باهم دوست بودیم و به قدری صمیمی بودیم که همه داز هامون رو بهم میگفتیم من از مهم ترین راز نامجون با خبر بودم
ا/ت: چه رازی؟
جینگوو: بهم گفته بود عاشق یه دختره و درحال تلاشه بهش بگه اون راز مخفیش رو
ا/ت: تو میدونی؟
جینگوو: اره
ا/ت: خوب بگو دیگه
جینگوو: شاید دوست نداشته باشه
ا/ت: اره درسته.. خوب چرا خبر نگار ها اینجان؟
جینگوو: نامجون ناپدید شده و ...
بعد از رفتن بابام چانگ ووک اومد دنبالم و باهم رفتیم شرکت
وقتی رسیدیم اونجا پیش از حد شلوغ بود و همه دور هم جمع شده بودن
جلو تر رفتم و دیدم معروف ترین مجری های خبر دور اقای پارک { دوست نامجون} جمع شدن {اسلاید 2} روبه چانگ ووک گفتم
ا/ت: این کیه
چانگ ووک:پارک جینگوو 3 سال پیش تو کانادا با نامجون اشنا شد تو شرکت کار میکرد تا اینکه غیب شد جالبه الان اینجاست
تمام مجری هارو پس زدم و به سمت جین گوو حرکت کردم
ا/ت: اقای پارک بیا بالا
جینگوو:ممنون
رفتیم بالا تو دفترم و جیم گو هم نشست یه بطری اب بهش دادم و شروع کردم
ا/ت : من ا/ت هستم مدیر عامل شرکت میره 24 سالمه سابقه کار تو انواع شرکت های امریکا و کره رو داشتم و خودمم دورگم و برام جالبه شما کی هستید و چرا خبرنگار ها دورو برتون بودند و بهتون هجوم اوردن
جینگوو:نفس بکش خواهرم تا بهت بگم
من یه سرمایه گذار بودم با یه فردی به اسم سهون تو کانادا کار میکردم که نامجون اومد کانادا ما تو یه مهمونی برای ادم پولدار ها و اسپانسرا باهم اشنا شدیم باهم به کره برگشتیم و 2 سالی بود که باهم دوست بودیم و به قدری صمیمی بودیم که همه داز هامون رو بهم میگفتیم من از مهم ترین راز نامجون با خبر بودم
ا/ت: چه رازی؟
جینگوو: بهم گفته بود عاشق یه دختره و درحال تلاشه بهش بگه اون راز مخفیش رو
ا/ت: تو میدونی؟
جینگوو: اره
ا/ت: خوب بگو دیگه
جینگوو: شاید دوست نداشته باشه
ا/ت: اره درسته.. خوب چرا خبر نگار ها اینجان؟
جینگوو: نامجون ناپدید شده و ...
۴.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.