خدمتكار (پارت 8)
(پارت هشتم)
كه تهيونگ با صداى گرفته گفت
-بيا برو بيرون سرم درد ميكنه حوصلتو ندارم فردا هم سر كار نيا
داشتم مى رفتم سمت در كه به تهيونگ گفتم
+اقاى كيم شايد الان حرفم رو باور نكنيد ولى يك روز از كارى كه كرديد پشيمون ميشيد
كه بلند شد و اومد توى فاصله ى كم ازم وايستاد و اخم كرد كه گفتم
+راحت باشيد هنوز اين لُپَم هست كه بهش سيلى بزنيد
اخم تهيونگ باز شد و رفت نشست سر جاش و گفت برو بيرون
رفتم بيرون برگشتم خونه مامان بزرگ خواب بود و منم رفتم خوابيدم
فردا صبح
بلند شدم و صبحونه خوردم و براى اينكه مادر بزرگ شك نكنه حاضر شدم و گفتم
+خدافظ مامان بزرگ بر مى گردم
&باشه عزيزم مراقب باش
از خونه اومدم بيرون همينطور داشتم قدم مى زدم كه با خودم گفتم چرا نرم كافه؟شايد گذاشتن بمونم به سمت كافه راه افتادم ولى كافه كوچه ى بعديه خونه ى تهيونگ بود ولى واسم مهم نبود اما نمى دونم اين چه حسى بود كه ديشب داشتم…….
كه تهيونگ با صداى گرفته گفت
-بيا برو بيرون سرم درد ميكنه حوصلتو ندارم فردا هم سر كار نيا
داشتم مى رفتم سمت در كه به تهيونگ گفتم
+اقاى كيم شايد الان حرفم رو باور نكنيد ولى يك روز از كارى كه كرديد پشيمون ميشيد
كه بلند شد و اومد توى فاصله ى كم ازم وايستاد و اخم كرد كه گفتم
+راحت باشيد هنوز اين لُپَم هست كه بهش سيلى بزنيد
اخم تهيونگ باز شد و رفت نشست سر جاش و گفت برو بيرون
رفتم بيرون برگشتم خونه مامان بزرگ خواب بود و منم رفتم خوابيدم
فردا صبح
بلند شدم و صبحونه خوردم و براى اينكه مادر بزرگ شك نكنه حاضر شدم و گفتم
+خدافظ مامان بزرگ بر مى گردم
&باشه عزيزم مراقب باش
از خونه اومدم بيرون همينطور داشتم قدم مى زدم كه با خودم گفتم چرا نرم كافه؟شايد گذاشتن بمونم به سمت كافه راه افتادم ولى كافه كوچه ى بعديه خونه ى تهيونگ بود ولى واسم مهم نبود اما نمى دونم اين چه حسى بود كه ديشب داشتم…….
۲.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.