ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 47)
جونگ کوک: لعنت به من.... لعنت به من که فکر میکردم هنوز یکم لیاقت دارههههه "داد"
"هیسونگ طاقت نیاورد و رفت محکم جونگ کوک بغل کرد..... جونگ کوک کم کم این عصبانیت تو بغل هیسونگ به غم تبدیل شد و شروع به گریه کرد و تو بغل هیسونگ حرفایی گفت"
جونگ کوک: رفیق! چرا من انقد هق... بدبختم که همیشه عاشق هق دخترای اشتباهی میشم؟؟ اون از هق عوضی لارا.... هق اینم از ات... هق تو بگو.... هق تو بگو من چیکار کنممم "فریاد میزد و گریه میکرد"
هیسونگ: آروم باش رفیق... من کنارتم....
"هیسونگ دستاشو نوازش وار به پشت جونگ کوک میکشید..... بعد مدتی که آروم گرفت هیسونگ جونگ کوک رو به خونه رسوند....جونگ کوک هنوزم مست بود.... در عمارت باز کرد و رفت تو آروم در رو بست.... خونه تاریک بود چراغای طلایی رنگی که دور سقف بود روشن کرد و با چشمای خماری ات رو دید که رو کاناپه خوابیده.... رفت سمتش و نشست رو زمین و به صورت ات خیره شد.... دستاشو نوازش وار روی لپ های ات کشید... رفت سمت صورتش و بوسه ی کوتاه و ریزی روی پیشونی اش گذاشت... دستای ات رو گرفت و لبخندی زد و سرشو گذاشت رو پاهای ات و چشماشو بست و سیاهی"
..
از زبان ا/ت
"با حس گرم شدن پاهام آروم چشمامو باز کردم.... پلک زدم و دور و ورم دیدم ... به پایین پام نگاه کردم که با چیزی که دیدم خوابم کلا پرید.... جونگ کوک سرش رو پاهام بود... به دستم نگام کردم که دستمو گرفته بود.... فکر کردم دارم خواب میبینم.... با دست راستم دست چپم بیشگونی گرفتم و آخ ریزی گفتم....فهمیدم بیدارم.... دست چپمو آروم بردم سمت موهای جونگ کوک و تکون دادم.... از سر تا پاش که روی سرامیک ولو بود دیدم... کت شلوار سرمه ایش تنش بود.... سرمو دوباره به طرف بردم و با دستم اروم تکونش دادم"
ات: جونگ کوک.... جونگ کوک....
"بعد از چند بار صدا کردنش و تکون دادنش چشماشو آروم باز کرد و دستشو گذاشت رو سرش و آخی گفت.... سرشو از رو پاهام برداشت و بهم خیره شد"
ات: خوبی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ دیشب کجا بودی چرا قیافت اینطوریه
جونگ کوک: به تو ربطی نداره
"خواست از رو سرامیک بلند شه که سرش گیج رفت و حالت نشسته افتاد رو کاناپه.... ات پتو رو کنار زد و بلند شد و از دست جونگ کوک گرفت و انداخت رو گردنش و اون یکی دستشو گذاشت رو کمر جونگ کوک و کمکش کرد بلند شه.... آروم به سمت پله ها رفتن و ات کمکش کرد و رسوندش به اتاقش .... گذاشتش رو تخت و بهش زل زد... رفت نزدیکش و یکم جونگ کوک رو بو کرد و چشماشو روهم فشار داد و با حالت اخم به جونگ کوک نگاه کرد"
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 47)
جونگ کوک: لعنت به من.... لعنت به من که فکر میکردم هنوز یکم لیاقت دارههههه "داد"
"هیسونگ طاقت نیاورد و رفت محکم جونگ کوک بغل کرد..... جونگ کوک کم کم این عصبانیت تو بغل هیسونگ به غم تبدیل شد و شروع به گریه کرد و تو بغل هیسونگ حرفایی گفت"
جونگ کوک: رفیق! چرا من انقد هق... بدبختم که همیشه عاشق هق دخترای اشتباهی میشم؟؟ اون از هق عوضی لارا.... هق اینم از ات... هق تو بگو.... هق تو بگو من چیکار کنممم "فریاد میزد و گریه میکرد"
هیسونگ: آروم باش رفیق... من کنارتم....
"هیسونگ دستاشو نوازش وار به پشت جونگ کوک میکشید..... بعد مدتی که آروم گرفت هیسونگ جونگ کوک رو به خونه رسوند....جونگ کوک هنوزم مست بود.... در عمارت باز کرد و رفت تو آروم در رو بست.... خونه تاریک بود چراغای طلایی رنگی که دور سقف بود روشن کرد و با چشمای خماری ات رو دید که رو کاناپه خوابیده.... رفت سمتش و نشست رو زمین و به صورت ات خیره شد.... دستاشو نوازش وار روی لپ های ات کشید... رفت سمت صورتش و بوسه ی کوتاه و ریزی روی پیشونی اش گذاشت... دستای ات رو گرفت و لبخندی زد و سرشو گذاشت رو پاهای ات و چشماشو بست و سیاهی"
..
از زبان ا/ت
"با حس گرم شدن پاهام آروم چشمامو باز کردم.... پلک زدم و دور و ورم دیدم ... به پایین پام نگاه کردم که با چیزی که دیدم خوابم کلا پرید.... جونگ کوک سرش رو پاهام بود... به دستم نگام کردم که دستمو گرفته بود.... فکر کردم دارم خواب میبینم.... با دست راستم دست چپم بیشگونی گرفتم و آخ ریزی گفتم....فهمیدم بیدارم.... دست چپمو آروم بردم سمت موهای جونگ کوک و تکون دادم.... از سر تا پاش که روی سرامیک ولو بود دیدم... کت شلوار سرمه ایش تنش بود.... سرمو دوباره به طرف بردم و با دستم اروم تکونش دادم"
ات: جونگ کوک.... جونگ کوک....
"بعد از چند بار صدا کردنش و تکون دادنش چشماشو آروم باز کرد و دستشو گذاشت رو سرش و آخی گفت.... سرشو از رو پاهام برداشت و بهم خیره شد"
ات: خوبی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ دیشب کجا بودی چرا قیافت اینطوریه
جونگ کوک: به تو ربطی نداره
"خواست از رو سرامیک بلند شه که سرش گیج رفت و حالت نشسته افتاد رو کاناپه.... ات پتو رو کنار زد و بلند شد و از دست جونگ کوک گرفت و انداخت رو گردنش و اون یکی دستشو گذاشت رو کمر جونگ کوک و کمکش کرد بلند شه.... آروم به سمت پله ها رفتن و ات کمکش کرد و رسوندش به اتاقش .... گذاشتش رو تخت و بهش زل زد... رفت نزدیکش و یکم جونگ کوک رو بو کرد و چشماشو روهم فشار داد و با حالت اخم به جونگ کوک نگاه کرد"
ادامه اش تو کامنتا
۱۵.۶k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.