اونی چان من گیسوکمنده☆6
دقت نمایید فرزندانم
( ا/ت +
باجی _ )
+اگه برات خیلی عجیبه فقط تنها کاری کردم اون روز که به ذهنم رسید
_یعنی میگی اونلحظه با خودت فکر کردی که اونی چان به کمکت نیاز داره کوتوله؟ *با قیافه ای کیوت شده به ا/ت نگاه میکرد که ا/ت صورتش چرخوند یه طرف دیگه*
+من چمیدونم
_منظورت چیه نمیدونی؟
+ هی لال شو اون زهرمارتو بخور
_آها
*باجی زیاو نمینوشه چون میدونه اگه ا/ت جان مشت بشن باید بزور ببرتش*
*بعد از ۱ ساعت اینا ا/ت مسته و باجی ا/ت رو کول کرده میبره*
ا/ت: فقط اون روز احساس کردم اگه باجیو نداشته باشم قرار نیست هیچوقت خودم باشم
*باجی به قیافه ا/ت که رو شونه هاشه نگاه میکنه*
ا/ت: عجیبه نه؟ کل عمرم اذیتش میکردم ولی وقتی یه صدمه ببینه احساس میکنم دارم خفه میشم*خنده هایی عصبی*
باجی: بیشتر برام بگو
ا/ت: روزی که تو جنگ با والهالا بودیم فقط سمت باجی دوییدم میخواستم نجاتش بدم ولی برنامه ای نداشتم که چجوری اون لحظه که تصور میکردم اونی چان قراره چاقو بخوره فقط میخواستم جلوش بگیرم بدون هیچ نقشه ای حتا اگه قرار بود خودم چاقو بخورم
*باجی میخنده*
ا/ت: مگه من باهات شوخی دارم مرتیکه خرفت
●برمیگردیم گذشته یا بهتره بگم جنگ با والهالا●
•همه ی این ها از زبون ا/ت میباشد•
اون روز فقط به باجینگاه میکردم مراقبش بودم که اگه به کمک نیاز داشت برم پیشش
برام مهم نبود که چه کمکی فقط من بودم
آره عجیبه ازش متنفر باشی و دوسش هم داشته باشی
وقتی کازوتورا دیدم که با چاقو سمت باجی میدویید چشمام گرد شد نمیتونستم از دست دادن باجی تصور کنم چرا؟ چرا همیشه باید بدترین اتفاق برام بیوفته؟ احساس میکردم بدردنخورم اگه باجی بمیره اگه باجی اون روز میمرد من قطعا مثل یه اشغال میشدم
عجیبه؟ آره رباطه من و باجی اینجوریه
فقط سمت باجی دوییدم و دست کازوتورا گرفتم نزاشتم چاقو به باجی بخوره
کازوتورا وقتی بهم نگاه کرد میتونستم خودم تو چشماش ببینم
دقیقا مثل یه روح شده بودم رنگم پریده بود چشمام بدون هیچ احساسی بود
به خودم اومدم و چاقو از دست کازوتورا گرفتم و پرتش کردم یه طرف دیگه
ا/ت: احمق دیوونه شدی؟
کازوتورا: دیوونه بودم
وقتی این جمله ازش شنیدم از مشتی که به طرفم میومد جاخالی دادم برام اسون بود ولی اینکه کازوتورا انقد ضعیفه عمل کرد عجیب بود
《عکس ا/ت که جاخالی داده را در اسلاید دوم مشاهده میتوانید بفرمایید》
وقتی فهمیدم قضیه از چی قراره دیگه دیر شده بود چون روی زمین افتادم
به پشتم نگاه کردم
هانما بود اون دراز بی خاصیت یه چاقو کرده بود تو شکمم
ا/ت: تو یه زرافه بی خاصیتی لعنتی
زانو هام شل شده بود روی زمین افتادم از دهنم خون زد بیرون و نمیتونستم نفس بکشم
دست روی خونریزی گزاشتم ولی نتونستم جلوشو بگیرم
تا جایی که یادمه اینه که باجی با عجله سمتم اومد و داد میزد زنگ بزنین اورژانس عجله کنین احمقا
صورت باجیگرفتم
ا/ت: هی اونی چان چیزی نیست من خوبم
باجی: خفه شو حرف بزنی بیشتر خونریزی میکنی احمق
بعدش چیزی یادم نیست چون بیهوش بودم وقتی بیدار شدم باجی دیدم که سرش روی پاهام بود و خوابش برده بود.
●برمیگردیم حال●
باجی: هی یکم مونده تا خونه
( ا/ت +
باجی _ )
+اگه برات خیلی عجیبه فقط تنها کاری کردم اون روز که به ذهنم رسید
_یعنی میگی اونلحظه با خودت فکر کردی که اونی چان به کمکت نیاز داره کوتوله؟ *با قیافه ای کیوت شده به ا/ت نگاه میکرد که ا/ت صورتش چرخوند یه طرف دیگه*
+من چمیدونم
_منظورت چیه نمیدونی؟
+ هی لال شو اون زهرمارتو بخور
_آها
*باجی زیاو نمینوشه چون میدونه اگه ا/ت جان مشت بشن باید بزور ببرتش*
*بعد از ۱ ساعت اینا ا/ت مسته و باجی ا/ت رو کول کرده میبره*
ا/ت: فقط اون روز احساس کردم اگه باجیو نداشته باشم قرار نیست هیچوقت خودم باشم
*باجی به قیافه ا/ت که رو شونه هاشه نگاه میکنه*
ا/ت: عجیبه نه؟ کل عمرم اذیتش میکردم ولی وقتی یه صدمه ببینه احساس میکنم دارم خفه میشم*خنده هایی عصبی*
باجی: بیشتر برام بگو
ا/ت: روزی که تو جنگ با والهالا بودیم فقط سمت باجی دوییدم میخواستم نجاتش بدم ولی برنامه ای نداشتم که چجوری اون لحظه که تصور میکردم اونی چان قراره چاقو بخوره فقط میخواستم جلوش بگیرم بدون هیچ نقشه ای حتا اگه قرار بود خودم چاقو بخورم
*باجی میخنده*
ا/ت: مگه من باهات شوخی دارم مرتیکه خرفت
●برمیگردیم گذشته یا بهتره بگم جنگ با والهالا●
•همه ی این ها از زبون ا/ت میباشد•
اون روز فقط به باجینگاه میکردم مراقبش بودم که اگه به کمک نیاز داشت برم پیشش
برام مهم نبود که چه کمکی فقط من بودم
آره عجیبه ازش متنفر باشی و دوسش هم داشته باشی
وقتی کازوتورا دیدم که با چاقو سمت باجی میدویید چشمام گرد شد نمیتونستم از دست دادن باجی تصور کنم چرا؟ چرا همیشه باید بدترین اتفاق برام بیوفته؟ احساس میکردم بدردنخورم اگه باجی بمیره اگه باجی اون روز میمرد من قطعا مثل یه اشغال میشدم
عجیبه؟ آره رباطه من و باجی اینجوریه
فقط سمت باجی دوییدم و دست کازوتورا گرفتم نزاشتم چاقو به باجی بخوره
کازوتورا وقتی بهم نگاه کرد میتونستم خودم تو چشماش ببینم
دقیقا مثل یه روح شده بودم رنگم پریده بود چشمام بدون هیچ احساسی بود
به خودم اومدم و چاقو از دست کازوتورا گرفتم و پرتش کردم یه طرف دیگه
ا/ت: احمق دیوونه شدی؟
کازوتورا: دیوونه بودم
وقتی این جمله ازش شنیدم از مشتی که به طرفم میومد جاخالی دادم برام اسون بود ولی اینکه کازوتورا انقد ضعیفه عمل کرد عجیب بود
《عکس ا/ت که جاخالی داده را در اسلاید دوم مشاهده میتوانید بفرمایید》
وقتی فهمیدم قضیه از چی قراره دیگه دیر شده بود چون روی زمین افتادم
به پشتم نگاه کردم
هانما بود اون دراز بی خاصیت یه چاقو کرده بود تو شکمم
ا/ت: تو یه زرافه بی خاصیتی لعنتی
زانو هام شل شده بود روی زمین افتادم از دهنم خون زد بیرون و نمیتونستم نفس بکشم
دست روی خونریزی گزاشتم ولی نتونستم جلوشو بگیرم
تا جایی که یادمه اینه که باجی با عجله سمتم اومد و داد میزد زنگ بزنین اورژانس عجله کنین احمقا
صورت باجیگرفتم
ا/ت: هی اونی چان چیزی نیست من خوبم
باجی: خفه شو حرف بزنی بیشتر خونریزی میکنی احمق
بعدش چیزی یادم نیست چون بیهوش بودم وقتی بیدار شدم باجی دیدم که سرش روی پاهام بود و خوابش برده بود.
●برمیگردیم حال●
باجی: هی یکم مونده تا خونه
۴.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.