فصل دو پارت 3
+ 5 ماه از ازدواج منو ته میگذره اونقدر مراقبم بود که مگه میشه آدم عاشقش نشد؟ یه وقتایی به این وروجک حسودی می کنم که انقد باباش دوسش داره :) ولی اون هیچ وقت نمی تونه پدر واقعیش شه...... کتابو باز کردم و شروع به نوشتن کردم تا وقتی فرزندم بزرگ شد اونو بخونه و از همه چیز با خبر باشه.... سلام عسل مامانی نمی دونم دختر میشی یا پسر فرقی هم نداره همین که سالمی از خدا متچکرم می دونی الان چند ماهته؟ الان دقیقا 8 ماهته خیلی داری وول می خوری وورجک نکنه می خوای بیای بیرون؟ عه صب کن ببینم بابات چی میگه..... چیه تهیونگ
تهیونگ :چاگی قرار شد بریم گردش امروزا
+پاک یادم رفته بود ... الان میام یوبو..... راستی عزیز دلم، مامان باید بره الان خب ولی قول میدم وقتی برگشتم ادامه خاطراتمو با بابات بنویسم و کلی چیز میز بهت یاد بدم
*دوست دارم*
کتابچه رو بستم و رفتم بیرون... عا من اومدم
بانو هان :بانو لطفا احتیاط کنید انقد با شتاب نیاین بچه که هیچ خود
تونم یه طوری تون میشه
+من خیلی وقته دیگه شاهزاده نیستما میشه عادی صدام کنی خیلی آزار دهندس بعدشم بچم باید قوی بار بیادا نباید با یه بادی بلرزه که
تهیونگ :عزیزم خاله برا خودت میگه
+ته تو دیگه طرفشو نگیر اصلا میرم تو خونه میشنم
تهیونگ :نه نه بیا بریم لج نکن فقط
+عالیه..... با حس پیروز مندانه ای بهم دست داد دستشو گرفتم و رفتیم سمت جنگل
*سرورم امروز روز خوبی برا شکار نیست هوا یکم سرده ممکنه سرما بخورید
کوک:سرد؟ امکان نداره همینجا چادر میزنیم....حس عجیبی داشتم اولین بار نبود که میومدم شکار انگار قرار بود اتفاق های خوبی بیفته... با نفس عمیقی که وارد ریه هام کردم از اسب پیاده شدم و به سمت چادر ها رفتم
+کفش هامو درآوردم و پاهامو آروم روی چمن گذاشتم و دستامو باز کردم و ته دستاشو دور کمرم حلقه زد
تهیونگ :می دونی بیشترین چیزی که بهم آرامش میده چیه
+اوممممم.... بغل کردن منو دیگه.... اینا رو دیگه حفظ شدم ته...... راستی خیلی وقت بود دلم می خواست به چیز ازت بپرسم حالا بگو چی تا بعد منم بگم
تهیونگ : خب بپرس
+قبل از من عاشق کسی بودی
های کیوتای من ببخشید دیر گذاشتم آخه خیلی هم همایت نمیشه :)))) بازم ممنونم از کسایی که لایک وکامنت میزارن دوست تون دارم یه دنیا منتظر پارتای بعد باشید 🙂♥️♥️♥️🍭
تهیونگ :چاگی قرار شد بریم گردش امروزا
+پاک یادم رفته بود ... الان میام یوبو..... راستی عزیز دلم، مامان باید بره الان خب ولی قول میدم وقتی برگشتم ادامه خاطراتمو با بابات بنویسم و کلی چیز میز بهت یاد بدم
*دوست دارم*
کتابچه رو بستم و رفتم بیرون... عا من اومدم
بانو هان :بانو لطفا احتیاط کنید انقد با شتاب نیاین بچه که هیچ خود
تونم یه طوری تون میشه
+من خیلی وقته دیگه شاهزاده نیستما میشه عادی صدام کنی خیلی آزار دهندس بعدشم بچم باید قوی بار بیادا نباید با یه بادی بلرزه که
تهیونگ :عزیزم خاله برا خودت میگه
+ته تو دیگه طرفشو نگیر اصلا میرم تو خونه میشنم
تهیونگ :نه نه بیا بریم لج نکن فقط
+عالیه..... با حس پیروز مندانه ای بهم دست داد دستشو گرفتم و رفتیم سمت جنگل
*سرورم امروز روز خوبی برا شکار نیست هوا یکم سرده ممکنه سرما بخورید
کوک:سرد؟ امکان نداره همینجا چادر میزنیم....حس عجیبی داشتم اولین بار نبود که میومدم شکار انگار قرار بود اتفاق های خوبی بیفته... با نفس عمیقی که وارد ریه هام کردم از اسب پیاده شدم و به سمت چادر ها رفتم
+کفش هامو درآوردم و پاهامو آروم روی چمن گذاشتم و دستامو باز کردم و ته دستاشو دور کمرم حلقه زد
تهیونگ :می دونی بیشترین چیزی که بهم آرامش میده چیه
+اوممممم.... بغل کردن منو دیگه.... اینا رو دیگه حفظ شدم ته...... راستی خیلی وقت بود دلم می خواست به چیز ازت بپرسم حالا بگو چی تا بعد منم بگم
تهیونگ : خب بپرس
+قبل از من عاشق کسی بودی
های کیوتای من ببخشید دیر گذاشتم آخه خیلی هم همایت نمیشه :)))) بازم ممنونم از کسایی که لایک وکامنت میزارن دوست تون دارم یه دنیا منتظر پارتای بعد باشید 🙂♥️♥️♥️🍭
۲۷.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.