گریه ی شبانه. پارت ۲
#گریه ی شبانه. پارت ۲
دیگه اون جسیکاعی نیستم که پر از شادی و خنده بود، من دیگه یه دختر افسرده و تنهام، دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم و دوس دارم توی تنهایی های خودم غرق بشم. همینطور غرق افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه نگاه کردم اما به شدت تعجب کردم از اسمی که دیدم.
* ویلیام *
چرا بهم زنگ میزنه؟ میخواد بیشتر عذاب بکشم. توی چشمام اشک جمع شد. پول قهوه سرد شدم رو گذاشتم روی میز و به سرعت از کافه اومدم بیرون. زنگ، زنگ، زنگ. همش پشت سر هم زنگ میزد. دلیل این کاراشو نمیفهمم.
*۱۵ تماس بی پاسخ از ویلیام*
جوابشا نمیدادم. نمیخواستم بیشتر از نابود بشم. دلم میخواست همه چی رو فراموش کنم و از اول شروع کنم اما چطوری؟
بهم یه پیم داد که نوشته بود: عشقم چرا جواب نمیدی نگرانتم عسلم.بهم زنگ بزن نازلی،دوست دارم♡
فهمیدم اشتباه زنگ میزد و همین بیشتر دلما میشکوند.پس اون دختره که باعث شد ویلیام ازم جدا بشه اسمش نازلی.
یه قطره اشک از روی گونم اومد پایین و از اغاز گریه های بی صدام بود.کلاه هودیم رو انداختم روی سرم تا صورتم دیده نشه،موهام دور صورتم ریخته بودن و سعی داشتن صورتم رو از دید بقیه بپوشونن تا اشکام دیده نشه.
یاد اون حرفش افتادم که اون روز گف بهم و دلما خوش کرد تا بخندم.
//فلش بک به یه ماه قبل//
داشتم بخاطر فوت بابام اشک میریختم که رسیدم به جایی که با ویلیام قرار داشتم. نشستم رو صندلی کنار باغچه و دستما گذاشتم رو صورتم و اشک میریختم. یه نفر اومد کنارم نشست و فهمیدم ویلیامه اما بهش جوابی ندادم، منا کشوند توی بغلش و موهام رو نوازش میکرد و منم سرما توی لباسش مخفی کردم تا اشکام دیده نشه.
با ارامش بهم گفت: میدونی که دوس ندارم با اون چشمای سبز خوشگلت گریه کنی.
با گریه بهش گفتم: ویلیام..... هق.... بابا.... هق..... بابام..... مرددددد.... هق.
اشکام بیشتر شد تا اینکه لباسش خیس شد.
سرما اورد بالا گفت: وقتی گریه میکنی خیبی زشت تر میشی😂
با مشت زدم به بازوش و گفتم: من زشتم😐
با خنده گفت: خیلی.
باهم دیگه میخندیدیم و حرف میزدیم
//پایان فلش بک//
دلم میخواد برگردم به عقب و هیچوقت نذارم که عاشق نازلی بشه. اما اینا همش یه خیاله. تا به خودم اومدم دیدم بارون میاد و تمام لباسم خیسه. شب بود و نمیدونستم کجام، گوشیم رو از جیب هودیم در اوردم تا ساعت و ببینم
* ۱۱:۲۷*
اوه خیلی دیره اما اصلا دلم نمیخواد برم خونه. به سمت پارک نزدیک اونجا رفتم تا برم یکم روی تابش بشینم و فکر کنم.
رسیدم و رفتم روی یه تاب نشستم که جلو و پشت نداشت و فقط یه چوب داشت که میشد روش نشست(امیدوارم فهمیده باشید)
کلام رو برداشتم چون بارون بند اومده بود. داشتم به مامان و بابا و خواهرم فکر میکردم.
بابام از دنیا رفته بود و مامانمم اصلا نمیدونم زندست یا مرده، خواهرمم که ازدواج کرده و یه بچه ۳ ساله داره.
تصمیم گرفتم به مامانم زنگ بزنم ببینم حالش خوبه یا نه، ۱ سالی هس حرف نزدیم.
رفتم تو مخاطبام و زدم روی شماره ای که *مامان☆* سیو بود
بوق، بوق، بوق. بوق میزد اما کسی جواب نمیداد.
برداشت. صداما صاف کردم تا نگران نشه.
_الو سلام مامان جون.
با صدای پیر و ناتوانش گفت: جسیکا، جسیکا دخترم خوبی. دختر قشنگم جای خوبی هستی، دختر نازم مادرتا ببخش که این ۱ سال بهت زنگ نزدم.
_مامان من حالم خوبه و جای خوبیم هستم نگران هیچ چیز نباش. اشکال نداره مامان در اصل تو باید منا ببخشی که بهت زنگ نزدم و حالت رو نپرسیدم.راستی جات توی لندن خوبه؟پولی چیزی احتیاج نداذی؟
سعی میکردم بغضما نگه دارم و جوری حرف بزنم انگار حالم خوبه.
+ اره عزیز دلم جام توی لندن خوبه، نه احتیاج نیست. همه چی اینجا خوبه. جای تو توی امریکا چطوری؟
_جای منم خوبه
+خوب غذا میخوری؟
_اوهوم
داشتم حرف میزدم که دو نفر رو دیدم، میخندیدن و شاد بودن، یاد خودم و ویلیام افتادم. توی چشمام اشک جمع شد.
_مامان من فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم. بای
+باشه قربونت برم. خدافظ
تلفن رو گذاشتم توی جیبم و پاشدم که برم. یه دختر و پسر بودن. داشتم تند راه میرفتم که خوردم به پسره، گوشیم افتاد، خم شدم تا برش دارم اما پسره زودتر من گوشیم رو برداشت و گرفت به سمتم. ازم معذرت خواهی کرد. ا..... اما.... صداش.... صداش مثل.... مثل..... مثل ویلیام بود.
شرط گذاشتم.
(لایکا بالای ۱٠)
(کامنتا بالای ۱٠)
دیگه اون جسیکاعی نیستم که پر از شادی و خنده بود، من دیگه یه دختر افسرده و تنهام، دلم نمیخواد با کسی حرف بزنم و دوس دارم توی تنهایی های خودم غرق بشم. همینطور غرق افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه نگاه کردم اما به شدت تعجب کردم از اسمی که دیدم.
* ویلیام *
چرا بهم زنگ میزنه؟ میخواد بیشتر عذاب بکشم. توی چشمام اشک جمع شد. پول قهوه سرد شدم رو گذاشتم روی میز و به سرعت از کافه اومدم بیرون. زنگ، زنگ، زنگ. همش پشت سر هم زنگ میزد. دلیل این کاراشو نمیفهمم.
*۱۵ تماس بی پاسخ از ویلیام*
جوابشا نمیدادم. نمیخواستم بیشتر از نابود بشم. دلم میخواست همه چی رو فراموش کنم و از اول شروع کنم اما چطوری؟
بهم یه پیم داد که نوشته بود: عشقم چرا جواب نمیدی نگرانتم عسلم.بهم زنگ بزن نازلی،دوست دارم♡
فهمیدم اشتباه زنگ میزد و همین بیشتر دلما میشکوند.پس اون دختره که باعث شد ویلیام ازم جدا بشه اسمش نازلی.
یه قطره اشک از روی گونم اومد پایین و از اغاز گریه های بی صدام بود.کلاه هودیم رو انداختم روی سرم تا صورتم دیده نشه،موهام دور صورتم ریخته بودن و سعی داشتن صورتم رو از دید بقیه بپوشونن تا اشکام دیده نشه.
یاد اون حرفش افتادم که اون روز گف بهم و دلما خوش کرد تا بخندم.
//فلش بک به یه ماه قبل//
داشتم بخاطر فوت بابام اشک میریختم که رسیدم به جایی که با ویلیام قرار داشتم. نشستم رو صندلی کنار باغچه و دستما گذاشتم رو صورتم و اشک میریختم. یه نفر اومد کنارم نشست و فهمیدم ویلیامه اما بهش جوابی ندادم، منا کشوند توی بغلش و موهام رو نوازش میکرد و منم سرما توی لباسش مخفی کردم تا اشکام دیده نشه.
با ارامش بهم گفت: میدونی که دوس ندارم با اون چشمای سبز خوشگلت گریه کنی.
با گریه بهش گفتم: ویلیام..... هق.... بابا.... هق..... بابام..... مرددددد.... هق.
اشکام بیشتر شد تا اینکه لباسش خیس شد.
سرما اورد بالا گفت: وقتی گریه میکنی خیبی زشت تر میشی😂
با مشت زدم به بازوش و گفتم: من زشتم😐
با خنده گفت: خیلی.
باهم دیگه میخندیدیم و حرف میزدیم
//پایان فلش بک//
دلم میخواد برگردم به عقب و هیچوقت نذارم که عاشق نازلی بشه. اما اینا همش یه خیاله. تا به خودم اومدم دیدم بارون میاد و تمام لباسم خیسه. شب بود و نمیدونستم کجام، گوشیم رو از جیب هودیم در اوردم تا ساعت و ببینم
* ۱۱:۲۷*
اوه خیلی دیره اما اصلا دلم نمیخواد برم خونه. به سمت پارک نزدیک اونجا رفتم تا برم یکم روی تابش بشینم و فکر کنم.
رسیدم و رفتم روی یه تاب نشستم که جلو و پشت نداشت و فقط یه چوب داشت که میشد روش نشست(امیدوارم فهمیده باشید)
کلام رو برداشتم چون بارون بند اومده بود. داشتم به مامان و بابا و خواهرم فکر میکردم.
بابام از دنیا رفته بود و مامانمم اصلا نمیدونم زندست یا مرده، خواهرمم که ازدواج کرده و یه بچه ۳ ساله داره.
تصمیم گرفتم به مامانم زنگ بزنم ببینم حالش خوبه یا نه، ۱ سالی هس حرف نزدیم.
رفتم تو مخاطبام و زدم روی شماره ای که *مامان☆* سیو بود
بوق، بوق، بوق. بوق میزد اما کسی جواب نمیداد.
برداشت. صداما صاف کردم تا نگران نشه.
_الو سلام مامان جون.
با صدای پیر و ناتوانش گفت: جسیکا، جسیکا دخترم خوبی. دختر قشنگم جای خوبی هستی، دختر نازم مادرتا ببخش که این ۱ سال بهت زنگ نزدم.
_مامان من حالم خوبه و جای خوبیم هستم نگران هیچ چیز نباش. اشکال نداره مامان در اصل تو باید منا ببخشی که بهت زنگ نزدم و حالت رو نپرسیدم.راستی جات توی لندن خوبه؟پولی چیزی احتیاج نداذی؟
سعی میکردم بغضما نگه دارم و جوری حرف بزنم انگار حالم خوبه.
+ اره عزیز دلم جام توی لندن خوبه، نه احتیاج نیست. همه چی اینجا خوبه. جای تو توی امریکا چطوری؟
_جای منم خوبه
+خوب غذا میخوری؟
_اوهوم
داشتم حرف میزدم که دو نفر رو دیدم، میخندیدن و شاد بودن، یاد خودم و ویلیام افتادم. توی چشمام اشک جمع شد.
_مامان من فعلا کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم. بای
+باشه قربونت برم. خدافظ
تلفن رو گذاشتم توی جیبم و پاشدم که برم. یه دختر و پسر بودن. داشتم تند راه میرفتم که خوردم به پسره، گوشیم افتاد، خم شدم تا برش دارم اما پسره زودتر من گوشیم رو برداشت و گرفت به سمتم. ازم معذرت خواهی کرد. ا..... اما.... صداش.... صداش مثل.... مثل..... مثل ویلیام بود.
شرط گذاشتم.
(لایکا بالای ۱٠)
(کامنتا بالای ۱٠)
۴۶.۱k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.