پارت ۵۶
پارت ۵۶
ویو کوک
که دیگه تحمل نداشتم رو رفتم سمتش و بغلش کردم
-ت..ته ، تیهونگم خوبی؟ عزیزم بیدار شو ، تروخدا بیدار شو(گریه)
سریع بغلش کردم و زدم بیرون . راه رو بلد بودم و همینطور تو راه سعی کردم به جیمین زنگ بزنم و بگم برگرده
یه جا وایستادم و ته رو گذاشتم رو پام و زنگ زدم به جیمین
جیمین : الو؟ پیداش کردی؟ ته کجاست؟ نمیتونم پیداش کنم.(بغض)
-جیمین گریه نکن ، ته...ته رو پیدا کردم . برگرد خونه منم دارم میام با تهیونگ (بغض و بی حال)
جیمین : ب..باشه ، باشه زود بیا (خوشحال)
گوشی رو قطع کردم و دوباره ته رو تو بغلم گرفتم و راه افتادم سمت خونه
تو راه انقدر قربون صدقه اش رفتم که دهنم کف کرده بود .
بهش نگا کردم ، هنوزم از جذابیتش چیزی کم نشده بود ؛ ناخودآگاه به لباش نگاه کردم و از شدت دلتنگیم بوسه ای روی لباش گذاشتم که چشماش رو باز کرد . چی؟؟؟
-تهیونگ ، تهیونگ بیداری؟ خوبی؟(خوشحال)
+ک...کوک(بی حال)
-جانم ، جانم عزیزم ، خوبی؟ منو نصفه جون کردی . اشتباه کردم که گذاشتم تنها بری ، ببخشید ته (بغض)
+کوک...
-زیاد حرف نزن ته ، حالت خوب نیست . بزار بریم خونه و استراحت کن
سفت تر تو بغلم گرفتمش و پا تند کردم سمت بیرون جنگل
بلاخره رسیدم به خونه و رفتم داخل
جیمین هنوز نرسیده بود و بچه ها از دیدن ته تو اون وضعیت شک شده بودن و کسی نمیتونست حرفی بزنه
حقم داشتن ، فقط وایستادم و ته رو بیشتر گرفتم تو بغلم و به خودم چسبوندمش
تو همون موقع ها جیمین با سرعت در رو باز کرد و اومد تو
جیمین : کوک...ته...ته...ته (نفس نفس)
-حالش خوبه و اینجاست
سریع اومد سمتم و دست ته رو گرفت و سرش رو بوسید
جیمین : کوچولو پاشو ، هیونگت منتظره
یکم جا خوردم از لفظ کوچولو ی چیم.. اما خنده ام هم گرفته بود...
شوگا : ا...ا...اینجا چه خبره؟(بهت و تیکه تیکه)
لارا : بچه ها...ته..کوک...جیمین ...
جیمین : چیزی نیست لارا ، خوبیم . کوک ته رو ببر بالا تو اتاق (مهربون)
-باشه
تمام مدت ته رو با فشار تو بغلم گرفته بودم ، بردمش تو اتاق
-ته؟
+ب..بله؟(بی حال)
-خوبی؟
+میخوام برم حموم
-ب..باشه
بردمش تو حموم
+کمکم میکنی؟ توانش رو ندارم الان
-چ...چی؟خیله خب(تعجب و ذوق)
راستش یکمم میترسیدم که اتفاقی بیوفته . چون خیلییییییییی میخواستمش و خیلی وقت بود نداشتمش
اول لباسش رو در آوردم و بعد هم شلوارش رو ، دوش رو باز کردم و وان رو هم پر آب کردم
بردمش تو وان و گذاشتم یکم تو آب باشه
چشماش رو بست و منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم به بدن بی نقصش . شتتتت نگام رو گرفتم تا بیشتر از این وسوسه نشم
+کوک؟
- ب..بله؟!
+بیا تو وان
-چی؟ برای...چی؟!
+....
وقتی دیدم جوابم رو نداد رفتم تو وان و جلوش نشستم
چشماش رو دوباره بست و بعد یکم بازشون کرد
+میدونی.... چند وقته که...
-چند وقته که؟
+میخوامت؟(بم)
-اما...
ویو کوک
که دیگه تحمل نداشتم رو رفتم سمتش و بغلش کردم
-ت..ته ، تیهونگم خوبی؟ عزیزم بیدار شو ، تروخدا بیدار شو(گریه)
سریع بغلش کردم و زدم بیرون . راه رو بلد بودم و همینطور تو راه سعی کردم به جیمین زنگ بزنم و بگم برگرده
یه جا وایستادم و ته رو گذاشتم رو پام و زنگ زدم به جیمین
جیمین : الو؟ پیداش کردی؟ ته کجاست؟ نمیتونم پیداش کنم.(بغض)
-جیمین گریه نکن ، ته...ته رو پیدا کردم . برگرد خونه منم دارم میام با تهیونگ (بغض و بی حال)
جیمین : ب..باشه ، باشه زود بیا (خوشحال)
گوشی رو قطع کردم و دوباره ته رو تو بغلم گرفتم و راه افتادم سمت خونه
تو راه انقدر قربون صدقه اش رفتم که دهنم کف کرده بود .
بهش نگا کردم ، هنوزم از جذابیتش چیزی کم نشده بود ؛ ناخودآگاه به لباش نگاه کردم و از شدت دلتنگیم بوسه ای روی لباش گذاشتم که چشماش رو باز کرد . چی؟؟؟
-تهیونگ ، تهیونگ بیداری؟ خوبی؟(خوشحال)
+ک...کوک(بی حال)
-جانم ، جانم عزیزم ، خوبی؟ منو نصفه جون کردی . اشتباه کردم که گذاشتم تنها بری ، ببخشید ته (بغض)
+کوک...
-زیاد حرف نزن ته ، حالت خوب نیست . بزار بریم خونه و استراحت کن
سفت تر تو بغلم گرفتمش و پا تند کردم سمت بیرون جنگل
بلاخره رسیدم به خونه و رفتم داخل
جیمین هنوز نرسیده بود و بچه ها از دیدن ته تو اون وضعیت شک شده بودن و کسی نمیتونست حرفی بزنه
حقم داشتن ، فقط وایستادم و ته رو بیشتر گرفتم تو بغلم و به خودم چسبوندمش
تو همون موقع ها جیمین با سرعت در رو باز کرد و اومد تو
جیمین : کوک...ته...ته...ته (نفس نفس)
-حالش خوبه و اینجاست
سریع اومد سمتم و دست ته رو گرفت و سرش رو بوسید
جیمین : کوچولو پاشو ، هیونگت منتظره
یکم جا خوردم از لفظ کوچولو ی چیم.. اما خنده ام هم گرفته بود...
شوگا : ا...ا...اینجا چه خبره؟(بهت و تیکه تیکه)
لارا : بچه ها...ته..کوک...جیمین ...
جیمین : چیزی نیست لارا ، خوبیم . کوک ته رو ببر بالا تو اتاق (مهربون)
-باشه
تمام مدت ته رو با فشار تو بغلم گرفته بودم ، بردمش تو اتاق
-ته؟
+ب..بله؟(بی حال)
-خوبی؟
+میخوام برم حموم
-ب..باشه
بردمش تو حموم
+کمکم میکنی؟ توانش رو ندارم الان
-چ...چی؟خیله خب(تعجب و ذوق)
راستش یکمم میترسیدم که اتفاقی بیوفته . چون خیلییییییییی میخواستمش و خیلی وقت بود نداشتمش
اول لباسش رو در آوردم و بعد هم شلوارش رو ، دوش رو باز کردم و وان رو هم پر آب کردم
بردمش تو وان و گذاشتم یکم تو آب باشه
چشماش رو بست و منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم به بدن بی نقصش . شتتتت نگام رو گرفتم تا بیشتر از این وسوسه نشم
+کوک؟
- ب..بله؟!
+بیا تو وان
-چی؟ برای...چی؟!
+....
وقتی دیدم جوابم رو نداد رفتم تو وان و جلوش نشستم
چشماش رو دوباره بست و بعد یکم بازشون کرد
+میدونی.... چند وقته که...
-چند وقته که؟
+میخوامت؟(بم)
-اما...
۱.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.