پارت۳۸(دردعشق)
از زبان ا/ت
تهیونگ رفته بود بیرون گویا باید به کار و بارش می رسید به منم گفته بود از خونه بیرون نرم و در رو هم به روی کسی باز نکنم
توی خونه حوصلم سر می رفت یه نگاهی به ساعت انداختم ۲:۰۰ رو نشون میداد
با خودم گفتم که اگه یه ناهار خوشمزه درست کنم مشکلی پیش نمیاد که
سمت آشپزخونه رفتم و دوتا سیبزمینی برداشتم و با دقت سشتم و پوست کندم
گذاشتم توی قابلمه ای پر از آب روی شعله ای متوسط برای اینکه نرم و پخته بشن و آبش هم جمع نشه
کمی کاهو از یخچال برداشتم و شروع کردم به خرد کردن که صدای در اومد
با فکر اینکه تهیونگ باشه با لبخندی برگشتم سمت در اما اون...
تهیونگ نبود بلکه میسون بود
تا دیدمش دستم شل شد و چاقو از دستم افتاد
فاتحم خوندس حالا باید چیکار می کردم؟
یادمه بچگی هام بخاطر خطاهام با کمر بندش کتکم میزد آیا الانم میخواست این کارو کنه ؟ بلاخره مقصر اصلی همه چیز من بودم
با پوزخندی گفت: میبینم براش ناهار هم درست می کنی
سکوت کرده بودم از ترس و با چشمای ترسیده و حیرت زده نگاهش می کردم
بلافاصله خودشو رسوند بهم و سیلی زد بهم
موهام ریخت تو صورتم و صورتم به سمت چپ پرت شد
گونمو محکم گرفت و گفت: تو میدونی چه غلطی کردی ؟
آرامشی که توی صداش بود نشون میداد که طوفانش نزدیکه
داد زد و گفت: میدونی هرزه خانم بخاطر تو چیا کشیدم؟
هرزه...؟
حالا یه لقب جدید گرفتم
اسم حیوانات و چهارپا کم نبود حالا هرزه هم شدم..
با ترس گفتم: میسون...م..من...ن..نمیدونستم
پوزخندی زد و گفت: اما من بهت گفته بودم که به هیچ پسری تا آخر عمرت نزدیک نمیشی ...نگفتم؟
جرعتی اومد سراغم که بد موقع اومده بود و گفتم: منم میخوام مثل بقیه باشم ...منم آدمم ...منم عاشق میشم
خیلی آروم گفت: عاشق؟
پوزخندی زد و گفت: ببریدش
چند نفر از تیمش وارد شدن و بزور دست و پامو بستن
میسون گفت: قلم پاتو میشکونم حتی اگه خودت نخوای بیای چون بخاطر تو هی رین رو از دست دادم و مادربزرگ هم توی کماس
بردنم بیرون از خونه و گذاشتنم توی ماشین خودشون و شروع به حرکت کردن
تا آخر راه چشمم به خونه ای بود که تا چند لحظه پیش توش آرامش داشتم اما از الان زندگیم به جهنم تبدیل میشد
((قشنگام ادمین تا ساعت ۷ گوشی در دسترسش نیست پس تا قبل از ۷ منتظر نباشید))
((همچنین دوبار این پارتو نوشتم هر سری پست نشد
تهیونگ رفته بود بیرون گویا باید به کار و بارش می رسید به منم گفته بود از خونه بیرون نرم و در رو هم به روی کسی باز نکنم
توی خونه حوصلم سر می رفت یه نگاهی به ساعت انداختم ۲:۰۰ رو نشون میداد
با خودم گفتم که اگه یه ناهار خوشمزه درست کنم مشکلی پیش نمیاد که
سمت آشپزخونه رفتم و دوتا سیبزمینی برداشتم و با دقت سشتم و پوست کندم
گذاشتم توی قابلمه ای پر از آب روی شعله ای متوسط برای اینکه نرم و پخته بشن و آبش هم جمع نشه
کمی کاهو از یخچال برداشتم و شروع کردم به خرد کردن که صدای در اومد
با فکر اینکه تهیونگ باشه با لبخندی برگشتم سمت در اما اون...
تهیونگ نبود بلکه میسون بود
تا دیدمش دستم شل شد و چاقو از دستم افتاد
فاتحم خوندس حالا باید چیکار می کردم؟
یادمه بچگی هام بخاطر خطاهام با کمر بندش کتکم میزد آیا الانم میخواست این کارو کنه ؟ بلاخره مقصر اصلی همه چیز من بودم
با پوزخندی گفت: میبینم براش ناهار هم درست می کنی
سکوت کرده بودم از ترس و با چشمای ترسیده و حیرت زده نگاهش می کردم
بلافاصله خودشو رسوند بهم و سیلی زد بهم
موهام ریخت تو صورتم و صورتم به سمت چپ پرت شد
گونمو محکم گرفت و گفت: تو میدونی چه غلطی کردی ؟
آرامشی که توی صداش بود نشون میداد که طوفانش نزدیکه
داد زد و گفت: میدونی هرزه خانم بخاطر تو چیا کشیدم؟
هرزه...؟
حالا یه لقب جدید گرفتم
اسم حیوانات و چهارپا کم نبود حالا هرزه هم شدم..
با ترس گفتم: میسون...م..من...ن..نمیدونستم
پوزخندی زد و گفت: اما من بهت گفته بودم که به هیچ پسری تا آخر عمرت نزدیک نمیشی ...نگفتم؟
جرعتی اومد سراغم که بد موقع اومده بود و گفتم: منم میخوام مثل بقیه باشم ...منم آدمم ...منم عاشق میشم
خیلی آروم گفت: عاشق؟
پوزخندی زد و گفت: ببریدش
چند نفر از تیمش وارد شدن و بزور دست و پامو بستن
میسون گفت: قلم پاتو میشکونم حتی اگه خودت نخوای بیای چون بخاطر تو هی رین رو از دست دادم و مادربزرگ هم توی کماس
بردنم بیرون از خونه و گذاشتنم توی ماشین خودشون و شروع به حرکت کردن
تا آخر راه چشمم به خونه ای بود که تا چند لحظه پیش توش آرامش داشتم اما از الان زندگیم به جهنم تبدیل میشد
((قشنگام ادمین تا ساعت ۷ گوشی در دسترسش نیست پس تا قبل از ۷ منتظر نباشید))
((همچنین دوبار این پارتو نوشتم هر سری پست نشد
۱۴.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.