ازدواج قرار دادی ۱۴
هانا:
می خوای یکم بخوابی؟
ات:
نه منتظر چیزیم
همون موقع در زدن ات رفت در رو باز کرد دید که جین پشت دره جین به ات نگاهی کرد و لبخند تلخی زد
و کیسه ای سمت ات گرفت و گفت:
ات حالت خوبه؟
بیا این همون چیزیه که خواسته بودی، می خوای اگه حالت بده ببرمت بیمارستان؟
ات لبخند کم رمقی زد و کیسه رو گرفت و گفت:
ممنونم ازت،نه حالم خوبه نیازی به بیمارستان رفتن ندارم
جین:
خب باشه هر جور که خودت میدونی،
بعد این که کارت تموم شد بیا بیرون جیمین کارت داره
ات:
باشه
راوی:
ات کاراش رو کرد و لباس دیگه ای پوشید
و بعد از اتاق رفت بیرون ولی درست نمی تونست راه بره چون چشماش هی سیاهی می رفت
رفت دم مبلی که جیمین نشسته بود و به سختی گفت:
با من کاری داشتید؟
جیمین تا اومد چیزی بگه به قیافه ی ات نگاه کرد و
گفت:
ببینم،حالت خوبه؟
فکنم باید بری بیمارستان
ات:
ن نه من خو...
راوی:
ولی حرف ات با افتادنش روی زمین قطع شد
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
می خوای یکم بخوابی؟
ات:
نه منتظر چیزیم
همون موقع در زدن ات رفت در رو باز کرد دید که جین پشت دره جین به ات نگاهی کرد و لبخند تلخی زد
و کیسه ای سمت ات گرفت و گفت:
ات حالت خوبه؟
بیا این همون چیزیه که خواسته بودی، می خوای اگه حالت بده ببرمت بیمارستان؟
ات لبخند کم رمقی زد و کیسه رو گرفت و گفت:
ممنونم ازت،نه حالم خوبه نیازی به بیمارستان رفتن ندارم
جین:
خب باشه هر جور که خودت میدونی،
بعد این که کارت تموم شد بیا بیرون جیمین کارت داره
ات:
باشه
راوی:
ات کاراش رو کرد و لباس دیگه ای پوشید
و بعد از اتاق رفت بیرون ولی درست نمی تونست راه بره چون چشماش هی سیاهی می رفت
رفت دم مبلی که جیمین نشسته بود و به سختی گفت:
با من کاری داشتید؟
جیمین تا اومد چیزی بگه به قیافه ی ات نگاه کرد و
گفت:
ببینم،حالت خوبه؟
فکنم باید بری بیمارستان
ات:
ن نه من خو...
راوی:
ولی حرف ات با افتادنش روی زمین قطع شد
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۴.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.