P66
درحالی که به برگه ها و پرونده های جدید نگاه می کردی، در اتاق ریاست رو باز کردی و سمت میز رفتی.
《یه خبر خوب. یه سری اطلاعات مهم رو از چندتا از دشمنا به دست آوردیم و چند نفرم برای...》
با دیدن حال بد ریچارد ساکت شدی. انگار داشت به سختی نفس می کشید و خیلی درد داشت.
《چیزی شده؟ حالت خوب به نظر نمیاد...》
《نه خوبم...مشکلی...نیست. یکم سردرد گرفتم. از خستگیه. چیز...مهمی نیست》
خسته بودنش کاملا از ظاهرش مشخص بود. ولی مشکل این بودش که این مدت همش خسته ست. انرژیش کم و خوابش زیاد شده. البته باید به خاطر کار کردن زیاد باشه. چون یه مدته که بیشتر اوقات خونه نیست و اینجا هم همیشه مشغول کاراشه. نباید الکی نگران می شدی.
《راستی تازگیا یکم بهم ریخته شدیا. خیلی به لباس و تیپت مثل قبلا نمی رسی》
《بد شدم؟》
《نه اتفاقا فکر می کنم همینجوریم خوبی. بهت میاد. به هرحال از نشونه های پیریه نمیشه کاریش کرد》
باهم خندیدین و ریچارد هم از حال بدش دور شد.
《خب پس خوبه. وقتی اومدی داشتی چی می گفتی؟》
با یادآوری حرفات به یه سری برگه و فلش اشاره کردی.
《اطلاعات خیلی خوبی پیدا کردیم》
و مشغول توضیح دادن همه چیزایی که می خواستی بگی شدی. می دونستی که باهاشون میشه خیلی کارای مهمی رو انجام داد. عجیب بود که انگار حواس ریچارد خیلی بهت نبود.
بعد از تموم کردن صحبتت نگاهتو بهش دادی.
《خیلی خوبه نه؟ واقعا به پیشرفت کار کمک زیادی می کنه》
سری تکون داد و موافقت کرد و یکی از فلش هارو به مک بوک روی میز وصل کرد. چقدرم مشتاق و خوشحال شد...
خیلی یهویی برگشت سمتت و گفت:
《تا حالا به بچه دار شدنمون فکر کردی؟》
توقع این حرفشو نداشتی و جا خوردی.
《خب...نه. چرا؟》
《همینطوری گفتم. به هرحال یه نفر برای آینده مافیا لازمه》
《اره اما نیازی نیست نگرانش باشی. برای این کار زمان زیاد داریم》
لبخندی زد و نگاهش رو به فایل باز شده روی صفحه انداخت.
《اره معلومه. زمان خیلی زیادی داریم...》
شاید اون لحظه همچین فکری کردی ولی...لبخندی که زد خیلیم واقعی به نظر نمیومد...
خببب بالاخره پارت جدید رو گذاشتم. خیلی به این فکر کردم که این رمان رو چجوری تموم کنم و تصمیمم رو گرفتم. کم کم داریم به آخراش نزدیک می شیم 😁
و البته یه سری ایده برای مطالب و رمانای آینده دارم که توی پارت آخر می گم.
《یه خبر خوب. یه سری اطلاعات مهم رو از چندتا از دشمنا به دست آوردیم و چند نفرم برای...》
با دیدن حال بد ریچارد ساکت شدی. انگار داشت به سختی نفس می کشید و خیلی درد داشت.
《چیزی شده؟ حالت خوب به نظر نمیاد...》
《نه خوبم...مشکلی...نیست. یکم سردرد گرفتم. از خستگیه. چیز...مهمی نیست》
خسته بودنش کاملا از ظاهرش مشخص بود. ولی مشکل این بودش که این مدت همش خسته ست. انرژیش کم و خوابش زیاد شده. البته باید به خاطر کار کردن زیاد باشه. چون یه مدته که بیشتر اوقات خونه نیست و اینجا هم همیشه مشغول کاراشه. نباید الکی نگران می شدی.
《راستی تازگیا یکم بهم ریخته شدیا. خیلی به لباس و تیپت مثل قبلا نمی رسی》
《بد شدم؟》
《نه اتفاقا فکر می کنم همینجوریم خوبی. بهت میاد. به هرحال از نشونه های پیریه نمیشه کاریش کرد》
باهم خندیدین و ریچارد هم از حال بدش دور شد.
《خب پس خوبه. وقتی اومدی داشتی چی می گفتی؟》
با یادآوری حرفات به یه سری برگه و فلش اشاره کردی.
《اطلاعات خیلی خوبی پیدا کردیم》
و مشغول توضیح دادن همه چیزایی که می خواستی بگی شدی. می دونستی که باهاشون میشه خیلی کارای مهمی رو انجام داد. عجیب بود که انگار حواس ریچارد خیلی بهت نبود.
بعد از تموم کردن صحبتت نگاهتو بهش دادی.
《خیلی خوبه نه؟ واقعا به پیشرفت کار کمک زیادی می کنه》
سری تکون داد و موافقت کرد و یکی از فلش هارو به مک بوک روی میز وصل کرد. چقدرم مشتاق و خوشحال شد...
خیلی یهویی برگشت سمتت و گفت:
《تا حالا به بچه دار شدنمون فکر کردی؟》
توقع این حرفشو نداشتی و جا خوردی.
《خب...نه. چرا؟》
《همینطوری گفتم. به هرحال یه نفر برای آینده مافیا لازمه》
《اره اما نیازی نیست نگرانش باشی. برای این کار زمان زیاد داریم》
لبخندی زد و نگاهش رو به فایل باز شده روی صفحه انداخت.
《اره معلومه. زمان خیلی زیادی داریم...》
شاید اون لحظه همچین فکری کردی ولی...لبخندی که زد خیلیم واقعی به نظر نمیومد...
خببب بالاخره پارت جدید رو گذاشتم. خیلی به این فکر کردم که این رمان رو چجوری تموم کنم و تصمیمم رو گرفتم. کم کم داریم به آخراش نزدیک می شیم 😁
و البته یه سری ایده برای مطالب و رمانای آینده دارم که توی پارت آخر می گم.
۴.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.