دزیره ویکوک
جونگکوک در جعبه رو باز کرد و با تعجب به ساعتی که
داخلش بود خیره شد:
_ ساعتم... ولی هیونگ... االن که کریسمس نیست.
تهیونگ لبخندی زد و عینکش رو صاف کرد:
_ میدونم... فکر کردم خوشحال میشی اگه زودتر داشته
باشیش
جونگکوک لبخندی زد و با ذوق ساعت رو به دستش زد. برقی
که توی چشماش پدیدار شد، زیباترین چیزی بود که تهیونگ
به چشم دیده بود ولی... چقدر بد بود که دیگه نمیتونست خیره
شدن به این چشمها رو تجربه کنه.
****
کیف چرم قهوه ای رنگش رو روی مبل انداخت و به سمت
آشپزخونه رفت، مادرش مثل همیشه درحال پختن ناهار بود.
آروم در چوبی رو باز کرد و بهش نزدیک شد. به خاطر باز بودن
شیر آب متوجه حضور جونگکوک نشده بود، لبخند شیرینی
روی لب جونگکوک نشست و با عشق مادرش رو از پشت بغل
کرد:
_ خسته نباشی اوما.
صدای خنده ی لطیف خانوم جئون به گوشش رسید. شیر آب
رو بست و به سمتش برگشت. جلوی پاش زانو زد و موهای
جلوی صورتش رو مرتب کرد:
کیک هویج من، مدرسه چطور بود؟
جونگکوک که میدونست مادرش به خاطر تنفر جونگکوک از
هویج این لقب رو بهش داده، اخمی کرد و دست به سینه
نگاهش کرد:
_ انقدر بهم نگو هویج...
خانوم جئون خواست حرفی بزنه که نگاهش به دست
جونگکوک افتاد:
_ واووو این و ببین... موناکووو؟
برای یک لحظه اخمش از بین رفت و به لبخند زیبایی تبدیل
شد:
_ تهیونگ هیونگ برام خریده... گفت یه دلیلی داره.
خانوم جئون نفس عمیقی کشید، با لبخند بلند شد:
_ پسر خوشگلم... برو لباسات و عوض کن. خواهرت هم برای
ناهار اومده اینجا... توی اتاقت منتظره.
سرش رو به تایید تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. کیفش
رو از روی مبل برداشت و به سمت اتاقش دوید.
پشت در ایستاد و با دو ضرب آروم به در کوبید: _نونا...منم
کوکی.
_ بیا تو فسقلی.
در رو باز کرد و با لبخند وارد شد. سویون روی تخت نشسته
بود و موهای بلند مشکی رنگش رو میبافید:
_ چقدر بهت بگم واسه ورود به اتاق خودت در نزن؟
_ خب شاید کار شخصی داشته باشی.
سویون خندید و سرش رو تکون داد به کنارش اشاره کرد و
گفت:
_ بیا بشین اینجا.
جونگکوک کیفش رو روی میز مطالعه اش گذاشت و عینکش
رو برداشت، به سمت تخت رفت و پیش خواهرش نشست:
شنیدم امروز سر کالس تاریخ غوغا کردی.
جونگکوک با چشمهای درشت شده نگاهش کرد:
_ کی بهت گفت؟
کش نازک رو به موهاش بست و به سمت جونگکوک نشست،
لبخندی زد و دستهاش رو گرفت:
_ کیک هویج مامان بزرگ شده... جونگکوکی میدونی که
خیلی دوستت دارم، نه؟
_میدونم... منم همتون و دوست دارم.
سویون لبخندی زد و گونه ی برادرش رو نوازش کرد، با لحن
آرومی گفت:
_ همه ی ما دلمون میخواد تو پیشرفت کنی جونگکوکی... و
االن بهترین جا برای درس خوندن پسر باهوشی مثل تو یه
کشور دیگه است.
_ منظورت چیه نونا؟
داخلش بود خیره شد:
_ ساعتم... ولی هیونگ... االن که کریسمس نیست.
تهیونگ لبخندی زد و عینکش رو صاف کرد:
_ میدونم... فکر کردم خوشحال میشی اگه زودتر داشته
باشیش
جونگکوک لبخندی زد و با ذوق ساعت رو به دستش زد. برقی
که توی چشماش پدیدار شد، زیباترین چیزی بود که تهیونگ
به چشم دیده بود ولی... چقدر بد بود که دیگه نمیتونست خیره
شدن به این چشمها رو تجربه کنه.
****
کیف چرم قهوه ای رنگش رو روی مبل انداخت و به سمت
آشپزخونه رفت، مادرش مثل همیشه درحال پختن ناهار بود.
آروم در چوبی رو باز کرد و بهش نزدیک شد. به خاطر باز بودن
شیر آب متوجه حضور جونگکوک نشده بود، لبخند شیرینی
روی لب جونگکوک نشست و با عشق مادرش رو از پشت بغل
کرد:
_ خسته نباشی اوما.
صدای خنده ی لطیف خانوم جئون به گوشش رسید. شیر آب
رو بست و به سمتش برگشت. جلوی پاش زانو زد و موهای
جلوی صورتش رو مرتب کرد:
کیک هویج من، مدرسه چطور بود؟
جونگکوک که میدونست مادرش به خاطر تنفر جونگکوک از
هویج این لقب رو بهش داده، اخمی کرد و دست به سینه
نگاهش کرد:
_ انقدر بهم نگو هویج...
خانوم جئون خواست حرفی بزنه که نگاهش به دست
جونگکوک افتاد:
_ واووو این و ببین... موناکووو؟
برای یک لحظه اخمش از بین رفت و به لبخند زیبایی تبدیل
شد:
_ تهیونگ هیونگ برام خریده... گفت یه دلیلی داره.
خانوم جئون نفس عمیقی کشید، با لبخند بلند شد:
_ پسر خوشگلم... برو لباسات و عوض کن. خواهرت هم برای
ناهار اومده اینجا... توی اتاقت منتظره.
سرش رو به تایید تکون داد و از آشپزخونه خارج شد. کیفش
رو از روی مبل برداشت و به سمت اتاقش دوید.
پشت در ایستاد و با دو ضرب آروم به در کوبید: _نونا...منم
کوکی.
_ بیا تو فسقلی.
در رو باز کرد و با لبخند وارد شد. سویون روی تخت نشسته
بود و موهای بلند مشکی رنگش رو میبافید:
_ چقدر بهت بگم واسه ورود به اتاق خودت در نزن؟
_ خب شاید کار شخصی داشته باشی.
سویون خندید و سرش رو تکون داد به کنارش اشاره کرد و
گفت:
_ بیا بشین اینجا.
جونگکوک کیفش رو روی میز مطالعه اش گذاشت و عینکش
رو برداشت، به سمت تخت رفت و پیش خواهرش نشست:
شنیدم امروز سر کالس تاریخ غوغا کردی.
جونگکوک با چشمهای درشت شده نگاهش کرد:
_ کی بهت گفت؟
کش نازک رو به موهاش بست و به سمت جونگکوک نشست،
لبخندی زد و دستهاش رو گرفت:
_ کیک هویج مامان بزرگ شده... جونگکوکی میدونی که
خیلی دوستت دارم، نه؟
_میدونم... منم همتون و دوست دارم.
سویون لبخندی زد و گونه ی برادرش رو نوازش کرد، با لحن
آرومی گفت:
_ همه ی ما دلمون میخواد تو پیشرفت کنی جونگکوکی... و
االن بهترین جا برای درس خوندن پسر باهوشی مثل تو یه
کشور دیگه است.
_ منظورت چیه نونا؟
۶.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.