عشق واقعی
#عشق _واقعی_
پارت ۳
ويو هيونجين
امکان نداره من عاشقش شدمم؟؟
من که به بی رحمی معروفم عاشق شدم امکان نداره حتماً به هوس زود گذره، باید از حسم
مطمئن شم
ويوات
پدرم تا کمر براش خم شد واقعاً مسخرست
=زود باش ات برو و وسایلتو جمع کن آقای هوانگ رو منتظر نزار
اول بگو مادرم کجاست
=رفته به بوسان
برای چی
=اینقدر سوال جواب نکن زودباش
_آه ، واقعاً خستم
=ببخشید آقای هوانگ الان سریع آماده میشه
توی اتاقم رفتم واقعاً باید ازدواج کنم گریم گرفته بود حتی نمیدونم مامانم کجاست نمیدونم چه بلایی سرش آورده هق هق) اشکامو پاک کردم از اتاق اومدم بیرون سوار ماشینش شدیم توی راه هیچکس سکوت رو نمیشکوند ، تا بلاخره من سکوت رو شکوندم
کجا میریم ؟
_عمارت هوانگ
خیلی سرد و جدی جوابمو داد یعنی حتی نمیتونم باهاش حرف بزنم؟
_همه ی خاندان هوانگ توی عمارت زندگی میکنن پس باید باهاشون کنار بیای
تا جایی همشون رو میشناختم چون مادرم با مادر هيونجین خواهر بودن پدربزرگ هیونجین پدر بزرگ منم میشد و خواهرش هم با من صمیمی بود پس این باعث میشد نگرانیم کم
تر بشه با پوریی که نمیدونم چطوری بهم دست پیدا گفتم
میدونم لازم نیس بهم توضیح بدی وای
باورم نمیشه همچین چیزی گفتم با پوزخند جواب داد
_میبینم زبونم داری ولی قرار نیس جلوی من درازش کنی چون میبرمش
به عمارت رسیدیم به عمارت خیلی بزرگ ) عکسشو با اتاقشون تو پست بعدی میزارم رفتیم داخل همه اعضای خانواده نشسته بودن و منتظر ما بودن ادای احترام کردم و رفتیم و روی میز نشستیم هرا لبخندی زد و گفت
علامت هرا & علامت پدر بزرگ # علامت عمو® علامت زن عمو©
&ات بیا پیش من بشین
# هرا ات الان زن داداشته و جاش پیش همسرشه
واقعاً باورم نمیشه این خانواده واقعاً خیلی سرد بودن ، البته از یه خانواده ی مافیا همین بر میاد
بعد از خوردن شام چند تا از قوانین عمارت رو بهم گفتن و بعدش هم به سمت اتاقمون رفتیم ، تمش مشکی مشکی بود ولی مشکی رنگ مورد علاقه ی منه پس اشکالی نداشت رو به هیونجین کردم که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد
چیکار.... میکنی ؟ چرا نمیری ؟؟
_بیب قراره تو این اتاق دوتایی باهم بخوابیم و قراره از این به بعد هر شب زیرم آه و ناله کنی و قرار نیس کسی به جز من بشنوشون چون این در عایق صداست
چی؟؟؟؟ عمرا برات آه و ناله کنم عمرا حتى فکرشم نکن
بهم نزدیک تر شد و منو توی دیوار قفل کرد و با اون چشای خمارش نگاهم میکرد
_الان میخوام طعم اون لبای صورتی رو بچشم پس خفه شو و همراهی کن دارلینگ
پارت ۳
ويو هيونجين
امکان نداره من عاشقش شدمم؟؟
من که به بی رحمی معروفم عاشق شدم امکان نداره حتماً به هوس زود گذره، باید از حسم
مطمئن شم
ويوات
پدرم تا کمر براش خم شد واقعاً مسخرست
=زود باش ات برو و وسایلتو جمع کن آقای هوانگ رو منتظر نزار
اول بگو مادرم کجاست
=رفته به بوسان
برای چی
=اینقدر سوال جواب نکن زودباش
_آه ، واقعاً خستم
=ببخشید آقای هوانگ الان سریع آماده میشه
توی اتاقم رفتم واقعاً باید ازدواج کنم گریم گرفته بود حتی نمیدونم مامانم کجاست نمیدونم چه بلایی سرش آورده هق هق) اشکامو پاک کردم از اتاق اومدم بیرون سوار ماشینش شدیم توی راه هیچکس سکوت رو نمیشکوند ، تا بلاخره من سکوت رو شکوندم
کجا میریم ؟
_عمارت هوانگ
خیلی سرد و جدی جوابمو داد یعنی حتی نمیتونم باهاش حرف بزنم؟
_همه ی خاندان هوانگ توی عمارت زندگی میکنن پس باید باهاشون کنار بیای
تا جایی همشون رو میشناختم چون مادرم با مادر هيونجین خواهر بودن پدربزرگ هیونجین پدر بزرگ منم میشد و خواهرش هم با من صمیمی بود پس این باعث میشد نگرانیم کم
تر بشه با پوریی که نمیدونم چطوری بهم دست پیدا گفتم
میدونم لازم نیس بهم توضیح بدی وای
باورم نمیشه همچین چیزی گفتم با پوزخند جواب داد
_میبینم زبونم داری ولی قرار نیس جلوی من درازش کنی چون میبرمش
به عمارت رسیدیم به عمارت خیلی بزرگ ) عکسشو با اتاقشون تو پست بعدی میزارم رفتیم داخل همه اعضای خانواده نشسته بودن و منتظر ما بودن ادای احترام کردم و رفتیم و روی میز نشستیم هرا لبخندی زد و گفت
علامت هرا & علامت پدر بزرگ # علامت عمو® علامت زن عمو©
&ات بیا پیش من بشین
# هرا ات الان زن داداشته و جاش پیش همسرشه
واقعاً باورم نمیشه این خانواده واقعاً خیلی سرد بودن ، البته از یه خانواده ی مافیا همین بر میاد
بعد از خوردن شام چند تا از قوانین عمارت رو بهم گفتن و بعدش هم به سمت اتاقمون رفتیم ، تمش مشکی مشکی بود ولی مشکی رنگ مورد علاقه ی منه پس اشکالی نداشت رو به هیونجین کردم که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد
چیکار.... میکنی ؟ چرا نمیری ؟؟
_بیب قراره تو این اتاق دوتایی باهم بخوابیم و قراره از این به بعد هر شب زیرم آه و ناله کنی و قرار نیس کسی به جز من بشنوشون چون این در عایق صداست
چی؟؟؟؟ عمرا برات آه و ناله کنم عمرا حتى فکرشم نکن
بهم نزدیک تر شد و منو توی دیوار قفل کرد و با اون چشای خمارش نگاهم میکرد
_الان میخوام طعم اون لبای صورتی رو بچشم پس خفه شو و همراهی کن دارلینگ
۱.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.