سناریوی دیگری از دازای و چویا:
سناریوی دیگری از دازای و چویا:
سرم از شدت ضربه ایی که بهش خورد درد میکرد و چشمانم همه جا را تار میدید
دستانم بخاطر طنابی که بهم بسته بودند کبود کبود شده بود
نمیدانم کجا بودم ، اتاق به شدت تاریک و تنها منبع نور پنجره کوچکی بود که در کنار تختی فلزی قرار داشت
در با صدای قیژ باز شد و قامت دازای نمایان شد
خدایا من اینجا چه میکردم ؟ اصلا چجوری اومدم اینجا ؟
دازای با نیشخندی من را نگاه کرد بعد با دستان سنگین و پرقدرتش چونه ام را بالا آورد و گفت :" خوب خوابیدی پرنسس ؟"
با لقبی که بهم داد خون به مغزم هجوم نیاورد و مانند سگی که پارس میکند خودم رو به دیوار کوبیدم
دازای قهقهه ایی زد ، ای مردک سادیسمی
به خاطر همین دیوانه بازی ها و روانی بودنش بود که پیشنهاد ازدواجش را بارها رد کردم البته ترسم از او هم بهانه ایی خوب بود
دازای به سمت صورتم خم شد ، با لکنت گفتم :" من .. چ. چرا آوردی اینجا ؟"
نیشخند دازای عمیق تر شد و گفت :" که تو رو مال خودم بکنم!"
از حرص دندان هایم را بهم فشارد دادم و گفتم:" مگه من وسیله هستم مردک گاو"
دازای چیزی نگفت و فقط به لب های نگاه کرد بعد با یک حرکت قافلگیر کننده انهارا گاز گرفت
از شدت درد جیغم هوا رفت، الحق که سادیسمی بود
مزه شور خونی که از لب هایم می امد را احساس کردم حیف که دستم بسته بود وگرنه سیلی پر و پیمانی بهاو میزدم
دازای انگار که مهربون شده باشه طناب را از دستانم باز کرد ، به محض اینکه طناب باز شد سیلی محکمی بهش زدم و گفتم :" من رو به چه حقی آوردی اینجا ها؟ مردک کثافت..! بابام به محض اینکه پیدام کنه نمیذاره یک دقیقه هم زنده بمونی !"
دازای چیزی نگفت و سکوت کرد ، دستش را بر جایی که بهش سیلی زدم گذاشت و با نگاه وحشتناکی خیره ام شد
از شدت سنگینی نگاهش لرزی بر تنم نشست
دازای به من نزدیک می شود و من عقب میرفتم تا جایی که چسبیدم به دیوار ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:" چیکار میخوای بکنی برو اون ور "
دازای نیشخندی زد که آن نگاه وحشتناکش را وحشتناک تر میکرد
بعد آرام زیر لب گفت :" نترس کوچولو جونت رو نمیگیرم ، خیلی شانس آوردی که معتادت شدم وگرنه زنده نبودی"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مستقیم به چشاش نگاه نکنم که یکدفعه گردنم رو تو دستاش گرفت و من رو وادار کرد تو چشاش نگاه کنم
بعد با همان لحن ترسناک گفت:" عادت ندارم وقتی حرف میزنم چشمای خوشگلت رو نببینم مو هویجی "
خداروشکر فرشته نجات من اومد و در آن اتاق تاریک باز شد ، نگهبانی دستپاچه خبر داد و گفت:" اقا پدره این پسره با آدماش رسید "
دازای لبخندی ترسناک زد و گفت :" چه خوب اتفاقا دوست داشتم پدرش تو همچین روزی کنارش باشه "
گفتم :" تو چه روزی "
ادامه دارد.
برای ادامه این سناریو به ۱۰ لایک نیازه. ❤🖤
سرم از شدت ضربه ایی که بهش خورد درد میکرد و چشمانم همه جا را تار میدید
دستانم بخاطر طنابی که بهم بسته بودند کبود کبود شده بود
نمیدانم کجا بودم ، اتاق به شدت تاریک و تنها منبع نور پنجره کوچکی بود که در کنار تختی فلزی قرار داشت
در با صدای قیژ باز شد و قامت دازای نمایان شد
خدایا من اینجا چه میکردم ؟ اصلا چجوری اومدم اینجا ؟
دازای با نیشخندی من را نگاه کرد بعد با دستان سنگین و پرقدرتش چونه ام را بالا آورد و گفت :" خوب خوابیدی پرنسس ؟"
با لقبی که بهم داد خون به مغزم هجوم نیاورد و مانند سگی که پارس میکند خودم رو به دیوار کوبیدم
دازای قهقهه ایی زد ، ای مردک سادیسمی
به خاطر همین دیوانه بازی ها و روانی بودنش بود که پیشنهاد ازدواجش را بارها رد کردم البته ترسم از او هم بهانه ایی خوب بود
دازای به سمت صورتم خم شد ، با لکنت گفتم :" من .. چ. چرا آوردی اینجا ؟"
نیشخند دازای عمیق تر شد و گفت :" که تو رو مال خودم بکنم!"
از حرص دندان هایم را بهم فشارد دادم و گفتم:" مگه من وسیله هستم مردک گاو"
دازای چیزی نگفت و فقط به لب های نگاه کرد بعد با یک حرکت قافلگیر کننده انهارا گاز گرفت
از شدت درد جیغم هوا رفت، الحق که سادیسمی بود
مزه شور خونی که از لب هایم می امد را احساس کردم حیف که دستم بسته بود وگرنه سیلی پر و پیمانی بهاو میزدم
دازای انگار که مهربون شده باشه طناب را از دستانم باز کرد ، به محض اینکه طناب باز شد سیلی محکمی بهش زدم و گفتم :" من رو به چه حقی آوردی اینجا ها؟ مردک کثافت..! بابام به محض اینکه پیدام کنه نمیذاره یک دقیقه هم زنده بمونی !"
دازای چیزی نگفت و سکوت کرد ، دستش را بر جایی که بهش سیلی زدم گذاشت و با نگاه وحشتناکی خیره ام شد
از شدت سنگینی نگاهش لرزی بر تنم نشست
دازای به من نزدیک می شود و من عقب میرفتم تا جایی که چسبیدم به دیوار ، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:" چیکار میخوای بکنی برو اون ور "
دازای نیشخندی زد که آن نگاه وحشتناکش را وحشتناک تر میکرد
بعد آرام زیر لب گفت :" نترس کوچولو جونت رو نمیگیرم ، خیلی شانس آوردی که معتادت شدم وگرنه زنده نبودی"
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مستقیم به چشاش نگاه نکنم که یکدفعه گردنم رو تو دستاش گرفت و من رو وادار کرد تو چشاش نگاه کنم
بعد با همان لحن ترسناک گفت:" عادت ندارم وقتی حرف میزنم چشمای خوشگلت رو نببینم مو هویجی "
خداروشکر فرشته نجات من اومد و در آن اتاق تاریک باز شد ، نگهبانی دستپاچه خبر داد و گفت:" اقا پدره این پسره با آدماش رسید "
دازای لبخندی ترسناک زد و گفت :" چه خوب اتفاقا دوست داشتم پدرش تو همچین روزی کنارش باشه "
گفتم :" تو چه روزی "
ادامه دارد.
برای ادامه این سناریو به ۱۰ لایک نیازه. ❤🖤
۴.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.