MBTI پارت ۷
~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~
را افتادیم سمت نگهبانان اسب من رفت جلو چون فقط من راه رو بلد بودم توی طول راه با هم آشنا شدیم مثل اینکه قراره جالب بشه چون همه مون قدرتا ی خاص خودمونو داریم ؛)
وسط راه که بودی صدای انفجار یا خورد شدن چیزی اومد اسباب وحشت زده بودند از صدا پیداه شدیم تا ببینیم چه خبره پری ها اسباب رو آروم کردن اما هیچ خبری نبود انگار فقط صدا بود خیلی عجیب بود از اونجا به بعد راه همش استرس داشتم که اتفاقی بیوفته
INFJ:( نکنه فرانس به نگهبانان حمله کرده و اون صدا ، صدای شهر نگهبانان [ آبی ها] بوده )
INFP :( وای نه وای نه اصلا خوب نیست خواهش میکنم نباید این اتفاق بیوفته چون پدر من رفته تا تک نفری اونا رو نجات بده اگه فرانس پدرم رو بکشه من ...من دیگه خانواده ای ندارم ... )
ENFJ:( نگران نباش INFP ما پدرت رو نجات میدیم بعدشم ما چی، ما هم خانوادتیم )
بالاخره رسیدیم شهر نگهبانان ولی اونجا سالم بود مردم همه آروم بودند و به زندگیشون ادامه میدادند الان فقط مونده بود تا بریم پیش اون دوست قدیمی
ESTP:( دقیقا چطوری میخوایم بین این جمعیت دوستت را پیدا کنیم INFP ؟)
INFP :( الان باید از اسبمون پیاده شیم اونا خودشون راه عمارت رو میدونن و میرن یا میتونن همینجا باشن تا برگردیم
از اسبا پیدا شدیم اسب ها ترجیح دادن همونجا بشینن و خسته گی در کنن
راه افتادین ولی قبلش باید شنلامون رو تنمون میکردیم البته فقط ما دیپلمات ها چون ما قبلا اینجا یه خراب کاری ای کردیم ولی خب وقتی آزمایش گران رو تو شهر خودشون دیدن تعجب کردن چون خیلی کم بودن تو اون شهر فقط نگهبانان بودن و شاید ۴ درصد جمعیتشون بقیه ی mbti بودن
هر جوری بود از بین اون جمعیت اومدیم نزدیک یه عمارت شدیم یعنی جایی که دوستای قدیمیمون توش بودن
INFP در زد ولی کسی درو باز نکرد
پس INFP به پری هاش گفت :( خیلی آروم برید سمت یکی از اتاقا که میدونید ISTJ یا ISFJ اونجا هستن زود باشین )
پری ها پخش زدن ما هم رفتیم یه گوشه برا خودم ن وایسادیم تا بیان یکم گذشت یکی از پری ها اومد پیشمون و دونه دونه اومدند :
INFP :( خب چی شد پیدا شند ؟)
یکی از پری ها با نوری که از خودش پخش میکرد گفت :( همه جا خالی بود ولی یه مرد داخل یه اتاق تاریک خواب بود تاریک بود برای همین تشخیص ندادیم کی بود )
ENFP :( ممکنه که پدرت باشه INFP !)
INFJ :( شایدم فرانس زخمی شده و قایم شده )
INFP :( نه شاید یکی از نگهبانانه خیلی نمیشه گفت فرانسه یا پدرم چون هیچ کدوم تسلیم نمیشن حتی اگر تا مرز مرگ رفته باشن )
ESFP :( خب دقیقا چه غلطی بخوریم؟ /= )
INFP :( نمیدونم فک کنم کار از کار گذشته ) و نشست
که پری ها یدفه رفتن سمت یکی ولی ما اهمیتی ندادیم
یدفه صدای پسری اومد :( INFP ! ؟)
INFP سرشو آورد بالا و دید که ESFJ داره وارد عمارت میشه درسته ESFJ همه دیپلمات رو میشناخت چون یه مدتی کل نگهبانان با دیپلمات دست به یکی کرده بودند که فرانس رو شکست بدن پس بچه هاشون هم همدیگه رو میشناختن ولی بعد از مرگ یسری آدم دیگه این قرار داد کنسل شد
INFP ذوق کرده بود بازم امیدش برگشت از اون ور ISFJ پرید بغل INFP و گفت :( دلم برات تنگ شده بود INFP )
ISTJ :( وایسا اینجا چی کار میکنید شما ها و اینکه چرا هم دیپلمات هم آزمایش گران جم شدید دم عمارت ؟)
INFJ :( خب اومده بودیم اخطار بدیم ولی شما نبودید )
ESTJ :( اخطار ؟!)
INFP :( وایسا ینی داری میگی پدرم بهتون نگفته )
ESFJ :( وقتی پدرت رو پیدا کردیم بیهوش بود و زخمی ...)
ISFJ :( الانم توی عمارت خوابه )
ESFP :( پس اون پدر INFP عه که تو عمارت خوابه )
INFP :( وایسا ببینم زخمی بیهوش ب.. برای چی ؟)
ISTJ :( هی آروم چیزیش نیست فقط چنتا خراش روش بود انگار اسبش فرار کرده بود و اون پیاده تا شهر اومده بود و دم عمارت بیهوش شده )
INFP :( میتونم ببینمش ؟)
ISTJ اره چرا که نه بقیهتون هم بیاید )
ISFJ :( برو ته راه رو سمت چپ اتاق ISTJ اونجاست پدرت هم اونجاست )
INFP سریع رفت اونجا پدرش به هوش اومده بود و داشت به گوشه ی اتاق نگاه میکرد
INFP پرید بغل پدرش:( حالت خوبهه؟ )
پدرش متعجب بود :( I..INFP تو اینجا چی کار میکنی دختر وایسا تا اینجا اومدین که منو نجات بدی ؟ )
INFP :( درواقع فقط من نیستم آزمایش گران و دیپلمات هم باهامن )
ENFP :( البته فقط بخاطر پدرت اینجا نیستیم بخاطر نجات شهر های مختلف اومدیم ....
~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~
خب امید وارم خوشتون اومده باشه ☆
نظراتتون رو تو کامنتا بگید ♡
را افتادیم سمت نگهبانان اسب من رفت جلو چون فقط من راه رو بلد بودم توی طول راه با هم آشنا شدیم مثل اینکه قراره جالب بشه چون همه مون قدرتا ی خاص خودمونو داریم ؛)
وسط راه که بودی صدای انفجار یا خورد شدن چیزی اومد اسباب وحشت زده بودند از صدا پیداه شدیم تا ببینیم چه خبره پری ها اسباب رو آروم کردن اما هیچ خبری نبود انگار فقط صدا بود خیلی عجیب بود از اونجا به بعد راه همش استرس داشتم که اتفاقی بیوفته
INFJ:( نکنه فرانس به نگهبانان حمله کرده و اون صدا ، صدای شهر نگهبانان [ آبی ها] بوده )
INFP :( وای نه وای نه اصلا خوب نیست خواهش میکنم نباید این اتفاق بیوفته چون پدر من رفته تا تک نفری اونا رو نجات بده اگه فرانس پدرم رو بکشه من ...من دیگه خانواده ای ندارم ... )
ENFJ:( نگران نباش INFP ما پدرت رو نجات میدیم بعدشم ما چی، ما هم خانوادتیم )
بالاخره رسیدیم شهر نگهبانان ولی اونجا سالم بود مردم همه آروم بودند و به زندگیشون ادامه میدادند الان فقط مونده بود تا بریم پیش اون دوست قدیمی
ESTP:( دقیقا چطوری میخوایم بین این جمعیت دوستت را پیدا کنیم INFP ؟)
INFP :( الان باید از اسبمون پیاده شیم اونا خودشون راه عمارت رو میدونن و میرن یا میتونن همینجا باشن تا برگردیم
از اسبا پیدا شدیم اسب ها ترجیح دادن همونجا بشینن و خسته گی در کنن
راه افتادین ولی قبلش باید شنلامون رو تنمون میکردیم البته فقط ما دیپلمات ها چون ما قبلا اینجا یه خراب کاری ای کردیم ولی خب وقتی آزمایش گران رو تو شهر خودشون دیدن تعجب کردن چون خیلی کم بودن تو اون شهر فقط نگهبانان بودن و شاید ۴ درصد جمعیتشون بقیه ی mbti بودن
هر جوری بود از بین اون جمعیت اومدیم نزدیک یه عمارت شدیم یعنی جایی که دوستای قدیمیمون توش بودن
INFP در زد ولی کسی درو باز نکرد
پس INFP به پری هاش گفت :( خیلی آروم برید سمت یکی از اتاقا که میدونید ISTJ یا ISFJ اونجا هستن زود باشین )
پری ها پخش زدن ما هم رفتیم یه گوشه برا خودم ن وایسادیم تا بیان یکم گذشت یکی از پری ها اومد پیشمون و دونه دونه اومدند :
INFP :( خب چی شد پیدا شند ؟)
یکی از پری ها با نوری که از خودش پخش میکرد گفت :( همه جا خالی بود ولی یه مرد داخل یه اتاق تاریک خواب بود تاریک بود برای همین تشخیص ندادیم کی بود )
ENFP :( ممکنه که پدرت باشه INFP !)
INFJ :( شایدم فرانس زخمی شده و قایم شده )
INFP :( نه شاید یکی از نگهبانانه خیلی نمیشه گفت فرانسه یا پدرم چون هیچ کدوم تسلیم نمیشن حتی اگر تا مرز مرگ رفته باشن )
ESFP :( خب دقیقا چه غلطی بخوریم؟ /= )
INFP :( نمیدونم فک کنم کار از کار گذشته ) و نشست
که پری ها یدفه رفتن سمت یکی ولی ما اهمیتی ندادیم
یدفه صدای پسری اومد :( INFP ! ؟)
INFP سرشو آورد بالا و دید که ESFJ داره وارد عمارت میشه درسته ESFJ همه دیپلمات رو میشناخت چون یه مدتی کل نگهبانان با دیپلمات دست به یکی کرده بودند که فرانس رو شکست بدن پس بچه هاشون هم همدیگه رو میشناختن ولی بعد از مرگ یسری آدم دیگه این قرار داد کنسل شد
INFP ذوق کرده بود بازم امیدش برگشت از اون ور ISFJ پرید بغل INFP و گفت :( دلم برات تنگ شده بود INFP )
ISTJ :( وایسا اینجا چی کار میکنید شما ها و اینکه چرا هم دیپلمات هم آزمایش گران جم شدید دم عمارت ؟)
INFJ :( خب اومده بودیم اخطار بدیم ولی شما نبودید )
ESTJ :( اخطار ؟!)
INFP :( وایسا ینی داری میگی پدرم بهتون نگفته )
ESFJ :( وقتی پدرت رو پیدا کردیم بیهوش بود و زخمی ...)
ISFJ :( الانم توی عمارت خوابه )
ESFP :( پس اون پدر INFP عه که تو عمارت خوابه )
INFP :( وایسا ببینم زخمی بیهوش ب.. برای چی ؟)
ISTJ :( هی آروم چیزیش نیست فقط چنتا خراش روش بود انگار اسبش فرار کرده بود و اون پیاده تا شهر اومده بود و دم عمارت بیهوش شده )
INFP :( میتونم ببینمش ؟)
ISTJ اره چرا که نه بقیهتون هم بیاید )
ISFJ :( برو ته راه رو سمت چپ اتاق ISTJ اونجاست پدرت هم اونجاست )
INFP سریع رفت اونجا پدرش به هوش اومده بود و داشت به گوشه ی اتاق نگاه میکرد
INFP پرید بغل پدرش:( حالت خوبهه؟ )
پدرش متعجب بود :( I..INFP تو اینجا چی کار میکنی دختر وایسا تا اینجا اومدین که منو نجات بدی ؟ )
INFP :( درواقع فقط من نیستم آزمایش گران و دیپلمات هم باهامن )
ENFP :( البته فقط بخاطر پدرت اینجا نیستیم بخاطر نجات شهر های مختلف اومدیم ....
~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~○~
خب امید وارم خوشتون اومده باشه ☆
نظراتتون رو تو کامنتا بگید ♡
۲۱.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.