گس لایتر/ پارت ۴۹
اسلایدها: بورام
دو روز بعد...
از زبان بورام:
دیروز دوباره دکتر جانگ و ملاقات کردم... مجددا تاکید کرد که سعی کنم آروم و نامحسوس به جونگکوک نزدیک بشم...و ترغیبش کنم...
امروز بازم قرار بود ببینمش...میخواستم مثل دفعه ی قبل توی هتل قرار بزارم...اما قبول نکرد...
گفت که به زودی همه ی سئول متوجه نسبت من با خانواده ایم میشن!
اینطوری هرکی مارو هرجا دیده باشه ممکنه به گوش داجونگ یا بقیه برسونه...
به قدر کافی سرشناس و مشهور هستن که تو هر مکانی یه آدم آشنا دارن...برای همین تصمیم گرفتیم بریم خارج شهر...رسیدیم وسط جنگل...
پیاده شدیم و رفتیم بین درختا... خیلی زیبا بود...سرسبز بود... اون وسط یه جایی پیدا کردم و نشستم رو زمین...جونگکوک همونطور سرپا ایستاده بود...
برگشت با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت لبخند زدم و به کنارم اشاره کردم: بیا بشین اینجا...
با اکراه به طرفم اومد و نشست کنارم... دستاشو دور زانوهاش قفل کرد و به روبرو نگاه کرد...
بورام: خب؟؟!
نمیخوای چیزی بگی ؟
جونگکوک: دیروز مطب دکتر جانگ بودی... تویی که باید چیزی بگی!
بورام: اگه قرار بود توام بدونی که تنهایی نمیرفتم پیش دکتر جانگ!
جونگکوک: عجب!
برخلاف بایول که مثل دختر بچه ها ساده و پر حرفه
توی صحبت کردن چاچوب داری و کم حرفی!
وقتی اینطوری در مورد بایول صحبت کرد و ازم تعریف کرد شور و هیجان وجودم و فرا گرفت...فهمیدن اینکه تونستم روش اثر بزارم زیاد مشکل نبود...
اما بروزش ندادم
جونگکوک هیچ وقت از واکنشای هیجانی خوشش نمیومد!
بورام:
هر چقدم کم حرف باشم به پای شما نمیرسم مستر جئون!
گاهی اوقات اصلا نمیتونم باهات ارتباط بگیرم!
جونگکوک:
من با همه همینقدر صحبت میکنم...
اونقدری که لازمه!
بورام: باشه...
اعتراف میکنم همین خصوصیاتت باعث میشه انقد کاریزماتیک باشی جئون جونگکوک!
بدون اینکه کوچکترین واکنشی نسبت به تعریفم نشون بده:
هفته ی دیگه میرم ایالات متحده...یه سفر کاری مهم...
بعد از این سفر همه چی تغییر میکنه!
اون موقع همه چی باید محتاطانه تر پیش بره
بورام: کاری هست که منم بتونم بهت کمک کنم؟
میدونی که... من روابط عمومی خیلی قوی ای دارم...شغلمم همینه!
تو باهوشی!
اما حدس میزنم به کسیکه بیشتر صحبت کنه نیاز داری...تو فک میکنی صحبتات کافیه
اما نیست!
جونگکوک:
اصل حرفتو بزن!
بورام: منم میتونم باهات بیام ايالات متحده؟
جونگکوک:
امکان نداره!
ریسک بزرگیه!
اونجا بگم تو کی هستی؟!
بورام: خب قبلش چطوره بیام تو کمپانی ایم کار کنم؟
جونگکوک: چیزایی که میگی نشدنیه...
انتظار داری ببرمت تو اون کمپانی؟!
بورام: نه چاگیا...
فقط خواستم خبر داشته باشی...
من قبل رفتنت راهشو پیدا میکنم...نیازی نیست نگران باشی!
حالا سعی کن یکم ذهنتو از این افکار آزاد کنی...
دو روز بعد...
از زبان بورام:
دیروز دوباره دکتر جانگ و ملاقات کردم... مجددا تاکید کرد که سعی کنم آروم و نامحسوس به جونگکوک نزدیک بشم...و ترغیبش کنم...
امروز بازم قرار بود ببینمش...میخواستم مثل دفعه ی قبل توی هتل قرار بزارم...اما قبول نکرد...
گفت که به زودی همه ی سئول متوجه نسبت من با خانواده ایم میشن!
اینطوری هرکی مارو هرجا دیده باشه ممکنه به گوش داجونگ یا بقیه برسونه...
به قدر کافی سرشناس و مشهور هستن که تو هر مکانی یه آدم آشنا دارن...برای همین تصمیم گرفتیم بریم خارج شهر...رسیدیم وسط جنگل...
پیاده شدیم و رفتیم بین درختا... خیلی زیبا بود...سرسبز بود... اون وسط یه جایی پیدا کردم و نشستم رو زمین...جونگکوک همونطور سرپا ایستاده بود...
برگشت با تعجب نگام کرد اما چیزی نگفت لبخند زدم و به کنارم اشاره کردم: بیا بشین اینجا...
با اکراه به طرفم اومد و نشست کنارم... دستاشو دور زانوهاش قفل کرد و به روبرو نگاه کرد...
بورام: خب؟؟!
نمیخوای چیزی بگی ؟
جونگکوک: دیروز مطب دکتر جانگ بودی... تویی که باید چیزی بگی!
بورام: اگه قرار بود توام بدونی که تنهایی نمیرفتم پیش دکتر جانگ!
جونگکوک: عجب!
برخلاف بایول که مثل دختر بچه ها ساده و پر حرفه
توی صحبت کردن چاچوب داری و کم حرفی!
وقتی اینطوری در مورد بایول صحبت کرد و ازم تعریف کرد شور و هیجان وجودم و فرا گرفت...فهمیدن اینکه تونستم روش اثر بزارم زیاد مشکل نبود...
اما بروزش ندادم
جونگکوک هیچ وقت از واکنشای هیجانی خوشش نمیومد!
بورام:
هر چقدم کم حرف باشم به پای شما نمیرسم مستر جئون!
گاهی اوقات اصلا نمیتونم باهات ارتباط بگیرم!
جونگکوک:
من با همه همینقدر صحبت میکنم...
اونقدری که لازمه!
بورام: باشه...
اعتراف میکنم همین خصوصیاتت باعث میشه انقد کاریزماتیک باشی جئون جونگکوک!
بدون اینکه کوچکترین واکنشی نسبت به تعریفم نشون بده:
هفته ی دیگه میرم ایالات متحده...یه سفر کاری مهم...
بعد از این سفر همه چی تغییر میکنه!
اون موقع همه چی باید محتاطانه تر پیش بره
بورام: کاری هست که منم بتونم بهت کمک کنم؟
میدونی که... من روابط عمومی خیلی قوی ای دارم...شغلمم همینه!
تو باهوشی!
اما حدس میزنم به کسیکه بیشتر صحبت کنه نیاز داری...تو فک میکنی صحبتات کافیه
اما نیست!
جونگکوک:
اصل حرفتو بزن!
بورام: منم میتونم باهات بیام ايالات متحده؟
جونگکوک:
امکان نداره!
ریسک بزرگیه!
اونجا بگم تو کی هستی؟!
بورام: خب قبلش چطوره بیام تو کمپانی ایم کار کنم؟
جونگکوک: چیزایی که میگی نشدنیه...
انتظار داری ببرمت تو اون کمپانی؟!
بورام: نه چاگیا...
فقط خواستم خبر داشته باشی...
من قبل رفتنت راهشو پیدا میکنم...نیازی نیست نگران باشی!
حالا سعی کن یکم ذهنتو از این افکار آزاد کنی...
۱۶.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.