ندیمه عمارت p:³⁷
که با صدای راننده به خودم اومدم...
:خانم..مثل اینکه یکی داره تعقیب مون میکنه!...
خواستم برگردم نگاه کنم که سریع گفت:نن..برنگردید متوجه میشه!.
هایون:اقا مطمئنی؟
:اره بابا..از دم شرکت دنبالمونه!
اخم مبهمی کردمو نگامو توی ماشین چرخوندم...این دیگه کیه؟..اصلا دلیلش چیه از تعقیب من!..نکنه واسه همین موضوع؟؟!!!...چشمام از خد معمول بزرگ شد و رو به راننده گفتم:میتونی بپیچونیش؟
چون راننده جوونی بود اینطوری گفتم بلکه یه کاری کنه!..
اروم فقط سری تکون داد و از اینه به پشت نگاه گذری کرد...
ناخونم شصتمو به دندون گرفتم و به بیرون خیره بودم..انقد فکرم مشغول این درگیری ها و اتقاق ها بود که اصلا توجه ای به راننده جوونی که عجیب سرتا پا مشکی پوشیده بود و کلاه مشکی روی سرش داشت نداشتم..اصلا این کی بود که تا از شرکت بیرون اومدم جلو پام سبز شد و انقد سریع تشخیص داد یکی پشت سرمون افتاده حالام خیلی حرفه ای داره جوری میرونه که قطعا به یقین تا پنج دقه دیگه خبری از اون ماشین تعقیب کننده نیست!..از تو اینه هر از گاهی نگاه میکرد و متوجه اخم های مبهمه من شده بود ...
لب باز کردم تا از وجود یهویش با خبر بشم که قبل از من اون گفت:میگم خانم..دلیل این تعقیب و گریز چیه؟... شما کین؟
خیلی خوب فهمیدم که قصد داره بحث و بپیچونه ..تکیمو به صندلی دادم و همنطور اخم کرده گفتم: شما چی؟
با تعجب ساختگی گفت:من چی خانم؟..
هایون:شما شغلتون چیه؟
خنده ی بی جایی کرد و گفت:معلوم نیست؟...راننده ام!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:اره خب...یه راننده مشکوک!...
به شوخی لبخندی زد و گفت:اخه خانم ..من کجام مشکوکه...من شغلم اینه!
هایون: جدت از شغلت دست فرمون خوبی داری!
از تو اینه نگاهی کرد و گفت:لطف دارید...تو کوچه پیاده میشین؟...
هایون:با این اوضاع اگه میشه من و درست کنار اون عمارت بزرگ پیاده کنید!
چشمی گفت و کنار همون عمارتی که گفتم ایستاد...طبق ادرس باید خودش باشه..از ماشین پیاده شدم و در و بستم ..از طرف پنجره شاگرد صفحه گوشیمو نشون داد..
هایون: آنلاین پرداخت کردم...
خواستم برم صدام زد ..همنطور سوالی نگاش کردم که انگار از حرفش پشیمون شد...
:هیچی...فقط مراقب باشید..
سری تکون دادم و از ماشین فاصله گرفتم که گازشو گرفت رفت...این الان منظورش چی بود؟...هییی...اصلا این مردا رو نمیشه شناخت!..رو به روی عمارت ایستادم و نفس عمیقی کشیدم!..
(هامین)
با لگدی که به پهلوم خورد سه متر از جام پریدم...با چشمای نیمه باز اطراف و نگاه میکرد که دایی و با فنجون قهوش جلوم دیدم..با دیدن دایی نفسی راحت بیرون دادم و دستی به چشمم کشدم
هامین:دایی عزیزم...مطمئنی من خواهرزادتم؟
چشماش و ریز کرد و روی صورتم زوم کرد..
جیمین:اره متاسفانه...حالت چشمات مثل خودمه!...
هامین:ن اگه سر راهیم بگو تعارف نداریم!...این رفتارت از نامادریه سیندرلام دردناک تره!..
لیوان قهوه اش و سمت لبش برد و یکم ازش خورد...
جیمین:بهتر بلند شی یکم خونه رو تمیز کنی سیندرلا...اونوقت مجبورم شوهرت بدم!
هامین:عجب گیری افتادیم ها...
گوشیمو از کنارم برداشتم و روشنش کردم ...با دیدن تماس از طرف هایون اخم مبهمی کردم...اول صبحی واسه چی زنگ زده؟...
جیمین:چیه چرا اخمات رفت تو هم؟
هامین:هایون به گوشیم زنگ زده...سایلنت بوده...بزار زنگ بزنم ببینم چیکار داشته...
جیمین: نمیخواد زحمت نکش...اون الان دیگ مشکلش حل شده...شما پاشو... وسایل نظافت اونجاس
هامین:دایی چقد گیر میدی هاا...بهونه گیر شدی..نکنه دلت تنگ شده ؟
یه تای ابروشو بالا داد که خنده مرموزی روی لبام نشستو گفتم:نکنه دلت برای ایسوک خانم تنگ شده ؟...
رفتم کنارش روی مبل نشستمو گفتم:منم دلم تنگ شده ...بیا بریم پیشش؟!.
جیمین:دهنو ببند تا گل نگرفتم...
بعدم عصبی پاشد رفت که داد زدم: مگه چی گفتممم...تازه هنوز یادم نرفته شکلاتمو دزدیدی...
جیمین:پاشو خونه رو جمع و جور کن تا نیومدم جرت بدم...
هامین:..مگه کلفت اوردیی...
خنده ای کردم و گوشیمو گذاشتم روی مبل اینجوری نمیشه...پاشم ..پاشم تا نیومده جدی جدی...جر بده!..
:خانم..مثل اینکه یکی داره تعقیب مون میکنه!...
خواستم برگردم نگاه کنم که سریع گفت:نن..برنگردید متوجه میشه!.
هایون:اقا مطمئنی؟
:اره بابا..از دم شرکت دنبالمونه!
اخم مبهمی کردمو نگامو توی ماشین چرخوندم...این دیگه کیه؟..اصلا دلیلش چیه از تعقیب من!..نکنه واسه همین موضوع؟؟!!!...چشمام از خد معمول بزرگ شد و رو به راننده گفتم:میتونی بپیچونیش؟
چون راننده جوونی بود اینطوری گفتم بلکه یه کاری کنه!..
اروم فقط سری تکون داد و از اینه به پشت نگاه گذری کرد...
ناخونم شصتمو به دندون گرفتم و به بیرون خیره بودم..انقد فکرم مشغول این درگیری ها و اتقاق ها بود که اصلا توجه ای به راننده جوونی که عجیب سرتا پا مشکی پوشیده بود و کلاه مشکی روی سرش داشت نداشتم..اصلا این کی بود که تا از شرکت بیرون اومدم جلو پام سبز شد و انقد سریع تشخیص داد یکی پشت سرمون افتاده حالام خیلی حرفه ای داره جوری میرونه که قطعا به یقین تا پنج دقه دیگه خبری از اون ماشین تعقیب کننده نیست!..از تو اینه هر از گاهی نگاه میکرد و متوجه اخم های مبهمه من شده بود ...
لب باز کردم تا از وجود یهویش با خبر بشم که قبل از من اون گفت:میگم خانم..دلیل این تعقیب و گریز چیه؟... شما کین؟
خیلی خوب فهمیدم که قصد داره بحث و بپیچونه ..تکیمو به صندلی دادم و همنطور اخم کرده گفتم: شما چی؟
با تعجب ساختگی گفت:من چی خانم؟..
هایون:شما شغلتون چیه؟
خنده ی بی جایی کرد و گفت:معلوم نیست؟...راننده ام!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:اره خب...یه راننده مشکوک!...
به شوخی لبخندی زد و گفت:اخه خانم ..من کجام مشکوکه...من شغلم اینه!
هایون: جدت از شغلت دست فرمون خوبی داری!
از تو اینه نگاهی کرد و گفت:لطف دارید...تو کوچه پیاده میشین؟...
هایون:با این اوضاع اگه میشه من و درست کنار اون عمارت بزرگ پیاده کنید!
چشمی گفت و کنار همون عمارتی که گفتم ایستاد...طبق ادرس باید خودش باشه..از ماشین پیاده شدم و در و بستم ..از طرف پنجره شاگرد صفحه گوشیمو نشون داد..
هایون: آنلاین پرداخت کردم...
خواستم برم صدام زد ..همنطور سوالی نگاش کردم که انگار از حرفش پشیمون شد...
:هیچی...فقط مراقب باشید..
سری تکون دادم و از ماشین فاصله گرفتم که گازشو گرفت رفت...این الان منظورش چی بود؟...هییی...اصلا این مردا رو نمیشه شناخت!..رو به روی عمارت ایستادم و نفس عمیقی کشیدم!..
(هامین)
با لگدی که به پهلوم خورد سه متر از جام پریدم...با چشمای نیمه باز اطراف و نگاه میکرد که دایی و با فنجون قهوش جلوم دیدم..با دیدن دایی نفسی راحت بیرون دادم و دستی به چشمم کشدم
هامین:دایی عزیزم...مطمئنی من خواهرزادتم؟
چشماش و ریز کرد و روی صورتم زوم کرد..
جیمین:اره متاسفانه...حالت چشمات مثل خودمه!...
هامین:ن اگه سر راهیم بگو تعارف نداریم!...این رفتارت از نامادریه سیندرلام دردناک تره!..
لیوان قهوه اش و سمت لبش برد و یکم ازش خورد...
جیمین:بهتر بلند شی یکم خونه رو تمیز کنی سیندرلا...اونوقت مجبورم شوهرت بدم!
هامین:عجب گیری افتادیم ها...
گوشیمو از کنارم برداشتم و روشنش کردم ...با دیدن تماس از طرف هایون اخم مبهمی کردم...اول صبحی واسه چی زنگ زده؟...
جیمین:چیه چرا اخمات رفت تو هم؟
هامین:هایون به گوشیم زنگ زده...سایلنت بوده...بزار زنگ بزنم ببینم چیکار داشته...
جیمین: نمیخواد زحمت نکش...اون الان دیگ مشکلش حل شده...شما پاشو... وسایل نظافت اونجاس
هامین:دایی چقد گیر میدی هاا...بهونه گیر شدی..نکنه دلت تنگ شده ؟
یه تای ابروشو بالا داد که خنده مرموزی روی لبام نشستو گفتم:نکنه دلت برای ایسوک خانم تنگ شده ؟...
رفتم کنارش روی مبل نشستمو گفتم:منم دلم تنگ شده ...بیا بریم پیشش؟!.
جیمین:دهنو ببند تا گل نگرفتم...
بعدم عصبی پاشد رفت که داد زدم: مگه چی گفتممم...تازه هنوز یادم نرفته شکلاتمو دزدیدی...
جیمین:پاشو خونه رو جمع و جور کن تا نیومدم جرت بدم...
هامین:..مگه کلفت اوردیی...
خنده ای کردم و گوشیمو گذاشتم روی مبل اینجوری نمیشه...پاشم ..پاشم تا نیومده جدی جدی...جر بده!..
۱۳۵.۲k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.