وانشات جونگ کوک
وقتی با دوستات رفتی بار و ...........
شب بود با استرس زیاد کلید رو داخل در چرخوند و با ترس به نقاط مختلف خونه نگاه میکرد درسته همه جا تاریک بود ولی بازم به سختی میشد جاهای مختلف خونه رو دید وقتی مطمئن شد خوابه اروم به سمت پله ها رفت که به اتاق مشترکشون بره ولی با حلقه شدن دستای یک نفر دور کمرش بدنش به لرزه افتاد و اون دو دست متعلق به دوست پسر وحشیش که حالا وحشی ترم شده بود بود باصدایی که لرزش رو به جون دوست دخترش هدیه میکرد گفت
ج : کجا بودی؟ ( باصدایی که سعی داشت ارامشش رو حفظ کنه )
ا.ت هم سعی داشت جوری رفتار کنه که انگار از جونگ کوک نمیترسه یه نفس عمیق کشید و با صدایی که سعی داشت لرزش داخلشو پنهان کنه گفت
ا.ت : س..سلام عزیزم نخوابیدی؟
ج: جوابه منو بده تا این ساعت کجا بودی
ا.ت چیزی نگفت و سکوت کرد
ج: گفتم جوابمو بده تا ساعت ۱ کجا بودی (داد)
ا.ت باخنده ی ضایه ای که پر از استرس و وحشت بود گفت:
ا.ت: 😀هه بابا ساعت ۱ کجا بود ساعت ۱۲:۵۹ است
ج : من نگفتم ساعت چنده گفتم تا این ساعت کجا بودی(داد)
ا.ت چیزی نگفت
ج:جوابمو بده (داد)
ا.ت : خب....ام...چیزه......من.....بادوستام....ر..رفته بودم ب..ب..بار ولی.. ولی کسی به ما نزدیک نشد ول...
ج :کجا بودی( عربده )
ا.ت ویو:
داشتم به این فکر می کردم که این همون پسر جذاب کوچولو که عین بچه ها رفتار میکردحالا شده پسر وحشی ای که ازش میترسیدم از ترس زبونم بند اومد میدونستم اگه حرف بزنم جرم میده پس دیگه چیزی نگفتم که با صداش از فکر در اومدم
ج: ا.ت برو تو اتاق تا منم بیام
ا.ت : اما...
ج : گفتم برو تا تنبیهت بیشتر نشده
ا.ت : لطفا خواهش میکنم (گریه)
ج:گفتم برو
خلاصه کوک و ا.ت رفتن تو اتاق نماز بخونن ماهم مزاحم نمیشویم
امید وارم خوشتون بیاد دوستون دارم
لایک کنید کامنت بزارید انرژی بگیرم 😘😘❤️❤️
شب بود با استرس زیاد کلید رو داخل در چرخوند و با ترس به نقاط مختلف خونه نگاه میکرد درسته همه جا تاریک بود ولی بازم به سختی میشد جاهای مختلف خونه رو دید وقتی مطمئن شد خوابه اروم به سمت پله ها رفت که به اتاق مشترکشون بره ولی با حلقه شدن دستای یک نفر دور کمرش بدنش به لرزه افتاد و اون دو دست متعلق به دوست پسر وحشیش که حالا وحشی ترم شده بود بود باصدایی که لرزش رو به جون دوست دخترش هدیه میکرد گفت
ج : کجا بودی؟ ( باصدایی که سعی داشت ارامشش رو حفظ کنه )
ا.ت هم سعی داشت جوری رفتار کنه که انگار از جونگ کوک نمیترسه یه نفس عمیق کشید و با صدایی که سعی داشت لرزش داخلشو پنهان کنه گفت
ا.ت : س..سلام عزیزم نخوابیدی؟
ج: جوابه منو بده تا این ساعت کجا بودی
ا.ت چیزی نگفت و سکوت کرد
ج: گفتم جوابمو بده تا ساعت ۱ کجا بودی (داد)
ا.ت باخنده ی ضایه ای که پر از استرس و وحشت بود گفت:
ا.ت: 😀هه بابا ساعت ۱ کجا بود ساعت ۱۲:۵۹ است
ج : من نگفتم ساعت چنده گفتم تا این ساعت کجا بودی(داد)
ا.ت چیزی نگفت
ج:جوابمو بده (داد)
ا.ت : خب....ام...چیزه......من.....بادوستام....ر..رفته بودم ب..ب..بار ولی.. ولی کسی به ما نزدیک نشد ول...
ج :کجا بودی( عربده )
ا.ت ویو:
داشتم به این فکر می کردم که این همون پسر جذاب کوچولو که عین بچه ها رفتار میکردحالا شده پسر وحشی ای که ازش میترسیدم از ترس زبونم بند اومد میدونستم اگه حرف بزنم جرم میده پس دیگه چیزی نگفتم که با صداش از فکر در اومدم
ج: ا.ت برو تو اتاق تا منم بیام
ا.ت : اما...
ج : گفتم برو تا تنبیهت بیشتر نشده
ا.ت : لطفا خواهش میکنم (گریه)
ج:گفتم برو
خلاصه کوک و ا.ت رفتن تو اتاق نماز بخونن ماهم مزاحم نمیشویم
امید وارم خوشتون بیاد دوستون دارم
لایک کنید کامنت بزارید انرژی بگیرم 😘😘❤️❤️
۲.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.