PART ⑤
PART_⑤
جیمین ویو
یونجا و دکتر رفتن تو و منم نشیتم روی مبلای که بود
ا.ت: چیشده که اومدی؟
یونجا: خواستم غذا بخورم که حالم بد شد و.......
ا.ت: بیا دراز بکش اینجا
ا.ت معاینه اش کرد و......
یونجا: چم شده؟
ا.ت: دختر تو چیکار کردی با خودت
یونجا: مگه چی شده!!!
ا.ت: تو بارداری
یونجا: چ...... چی؟
ا.ت: میگم باردار بچه تو شکمته
یونجا: وای نه
ا.ت: بابات چند سالشه
یونجا: ۲۵سالشه چون من بچه ی زنشم و اونم منو به فرزندی قبول کرد و منم اونو به پدری
ا.ت: میخوای بچرو سقط کنیم
یونجا: نه نمیخواد
ا.ت: تو از یه مردی که باهاش ازدواج نکردی حامله شدی میدونی اگه این خبر بچه دار شدنت توی گوگل پخش بشه برای بابات و خودت بده
یونجا: میدونم و اینم خواستم بگم خانم دکتر قراره همون مردی که میگی چند روز دیگه بیاد خاستگاریم و بعد ماجرای بچه رو هم بهش میگیم یعنی اول باید به دوست پسرم بگم
ا.ت: باشه من تو زندگیت سرک نمیکشم حالا میتونی بری دیگه
جیمین: وای دخترم چش بود
ا.ت: دخترتون یکم حالش بد شده و باید دارو بخوره
جیمین: مرسی دکتر ا.ت ما دیگه میریم
جیمین و یونجا باهم به خونه رفتن و ا.ت هم نشست غذاشو خورد روز ها به روال های عادی گذشت......
{پرش زمانی به چند روز بعد}
جیمین ویو
صبح زود بود که گوشیم زنگ خورد و یه مرد بهم گفت سلام من.... هستم میخوام ساعت ۲ ظهر بیام خاستگاری دخترتون منم با تعجب گفتم باش رفتم به یونجا گفتم اما اون هیچ ریکشنی نشون نداد و گفت باشه اماده میشم......
جیمین ویو
یونجا و دکتر رفتن تو و منم نشیتم روی مبلای که بود
ا.ت: چیشده که اومدی؟
یونجا: خواستم غذا بخورم که حالم بد شد و.......
ا.ت: بیا دراز بکش اینجا
ا.ت معاینه اش کرد و......
یونجا: چم شده؟
ا.ت: دختر تو چیکار کردی با خودت
یونجا: مگه چی شده!!!
ا.ت: تو بارداری
یونجا: چ...... چی؟
ا.ت: میگم باردار بچه تو شکمته
یونجا: وای نه
ا.ت: بابات چند سالشه
یونجا: ۲۵سالشه چون من بچه ی زنشم و اونم منو به فرزندی قبول کرد و منم اونو به پدری
ا.ت: میخوای بچرو سقط کنیم
یونجا: نه نمیخواد
ا.ت: تو از یه مردی که باهاش ازدواج نکردی حامله شدی میدونی اگه این خبر بچه دار شدنت توی گوگل پخش بشه برای بابات و خودت بده
یونجا: میدونم و اینم خواستم بگم خانم دکتر قراره همون مردی که میگی چند روز دیگه بیاد خاستگاریم و بعد ماجرای بچه رو هم بهش میگیم یعنی اول باید به دوست پسرم بگم
ا.ت: باشه من تو زندگیت سرک نمیکشم حالا میتونی بری دیگه
جیمین: وای دخترم چش بود
ا.ت: دخترتون یکم حالش بد شده و باید دارو بخوره
جیمین: مرسی دکتر ا.ت ما دیگه میریم
جیمین و یونجا باهم به خونه رفتن و ا.ت هم نشست غذاشو خورد روز ها به روال های عادی گذشت......
{پرش زمانی به چند روز بعد}
جیمین ویو
صبح زود بود که گوشیم زنگ خورد و یه مرد بهم گفت سلام من.... هستم میخوام ساعت ۲ ظهر بیام خاستگاری دخترتون منم با تعجب گفتم باش رفتم به یونجا گفتم اما اون هیچ ریکشنی نشون نداد و گفت باشه اماده میشم......
۱۰.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.