در جست و جو جادو پارت ۴
میان جمعیت رفت و داد زد: دست نگهدار
شوالیه پیاده شد و میان جمعیت پیش پرنسس رفت. مرد داد زد چی؟ این پسر تمام پول های مردم رو میدزده باید تنبیه شه.
الیزا نگاهی به پسر کرد. انگار تقریبا هم سن بودند. چشمانی و موهای مشکی داشت. ترسی در چشمانش وجود نداشت. الیزا حس میکرد عادی نیست.
الیزا: تو پولی که از این مرد دزدیدی رو پس بده.
پسر زیرلب غر زد. گفت: باشه
و پول را به مرد داد. به الیزا برگشت محو چشمانش شد به الیزا گفت: م.ممنون اممم اسمت چیه؟
الیزا دو دل شد بگوید یا نه ولی گفتن اسم مشکلی ندارد و گفت: الیزا
دختری پشت سر پسر بود چشمانی ارغوانی و موهای کوتاه مشکی داشت کمی ترسناک بود. دست پسر را گرفت و سریع از انجا دور شد. الیزا خواست به دنبالشان برود که شوالیه از پشت سر الیزا گلویش را صاف کرد و گفت: وقت رفتنه.
سوار کالسکه شدند.
شوالیه: بدون اجازه پیاده شدید و به وسط جمعیت رفتید به پادشاه گزارش داده میشه.
الیزا خواست بهونه بیارد. شوالیه گفت: و بحث کردن درباره اش وضعیت را بدتر میکند.
بهتر بود ساکت باشد. او ناراحت از این تجربه شیرین نبود اما حسش میگوید اون پسر عادی نبود و همینطور اون دختر.
اخر شب جشن تولد الیزا بود. خیلی سعی میکرد خودش را کنترل کند تا دهن پسران مهمانی را پاره نکند. مهمانی همه چیز تمامی بود اما پرنسس بیشتر به فکر ان پسری بود که دید. مهمانی که تمام شد نفس راحتی کشید که میتواند راحت به این موضوع فکر کند.
امیدوار بود دوباره انها را ببیند چون حسش میگفت ان دو ربطی به جادو دارند......
شوالیه پیاده شد و میان جمعیت پیش پرنسس رفت. مرد داد زد چی؟ این پسر تمام پول های مردم رو میدزده باید تنبیه شه.
الیزا نگاهی به پسر کرد. انگار تقریبا هم سن بودند. چشمانی و موهای مشکی داشت. ترسی در چشمانش وجود نداشت. الیزا حس میکرد عادی نیست.
الیزا: تو پولی که از این مرد دزدیدی رو پس بده.
پسر زیرلب غر زد. گفت: باشه
و پول را به مرد داد. به الیزا برگشت محو چشمانش شد به الیزا گفت: م.ممنون اممم اسمت چیه؟
الیزا دو دل شد بگوید یا نه ولی گفتن اسم مشکلی ندارد و گفت: الیزا
دختری پشت سر پسر بود چشمانی ارغوانی و موهای کوتاه مشکی داشت کمی ترسناک بود. دست پسر را گرفت و سریع از انجا دور شد. الیزا خواست به دنبالشان برود که شوالیه از پشت سر الیزا گلویش را صاف کرد و گفت: وقت رفتنه.
سوار کالسکه شدند.
شوالیه: بدون اجازه پیاده شدید و به وسط جمعیت رفتید به پادشاه گزارش داده میشه.
الیزا خواست بهونه بیارد. شوالیه گفت: و بحث کردن درباره اش وضعیت را بدتر میکند.
بهتر بود ساکت باشد. او ناراحت از این تجربه شیرین نبود اما حسش میگوید اون پسر عادی نبود و همینطور اون دختر.
اخر شب جشن تولد الیزا بود. خیلی سعی میکرد خودش را کنترل کند تا دهن پسران مهمانی را پاره نکند. مهمانی همه چیز تمامی بود اما پرنسس بیشتر به فکر ان پسری بود که دید. مهمانی که تمام شد نفس راحتی کشید که میتواند راحت به این موضوع فکر کند.
امیدوار بود دوباره انها را ببیند چون حسش میگفت ان دو ربطی به جادو دارند......
۳.۳k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.