پارت چهارم
مراسم خواستگاری پیش میرفت و شاید برای بقیه خوشایند بود ولی برای یونجی نه
خواهر چان با مادربزرگ حرف میزد و پدر هم با چان یعنی اینجا این یونجی بود که دوباره تنها بود
ترجیح داد به حرفاشون گوش کنه تا حداقل حوصلش. سر نره پس به حرف های چان و پدرش گوش سپرد
:جناب کیم هنوز معامله مون سر جاشه
«ممنونم آقای لی باور کنین برام سخت بود که دخترم رو راضی کنم تا تو این مراسم باشه اون هنوز نمیدونه که من بابت ازدواجش با شما پول دریافت کردم ....»
چییی؟ پول دریافت کرده ؟ یعنی اونو به چان فروخته؟
اصلا نمی خواست باور کنه ولی نمیشد بغض بدی تو گلوش بود
سریع معذرت خواهی کرد و از اون مراسم دور شد و به اتاقش رفت
چرا باید این اتفاق می افتاد ؟ چرا باید پدرش با اون همچین کاری میکرد ........
......................................
با آلارم گوشیش سریع از خواب بیدار شد و کار های لازم رو انجام داد و کیفش رو برداشت و از اتاق زد بیرون
خیلی کنجکاو بود تا نتیجه خواستگاری رو از یونجی بپرسه پس تو راه رو دوید به سمت هال رفت
سریع از مادرش خدافظی کرد و به سمت ماشینش رفت
همین که جلوی در عمارت رسید بوق زد بلا فاصله یونجی از در بیرون اومد سوار شد
_سلام
+سلام
_چیزی شده؟
دختر خیلی بیحال بود و از چهرهش معلوم بود که گریه کرده
اصلا به کوک نگاه نمیکرد و فقط چشماش رو به بیرون از پنجره دوخته بود بدون هیچ کلمه ای
کوک که متوجه شده بود که مسئله دعوای دیروز نیست نگران شد
_یونجی؟چیزی شده؟
دختر آروم شروع به اشک ریختن کرد جوری که کوک متوجه گریش نشه ولی این موضوع از چشم کوک دور نبود
_داری گریه میکنی ؟...چی شده بگو دیگه داری جون به لبم میکنی
گریه دختر اوج گرفت و شروع به هق هق کرد
+منو فروخته....منو به اون عوضی فروخته هق هق
_منظورت چیه؟
یونجی بعد از تعریف کردم ماجرای دیروز تو بغل کوک آروم شد ولی اینبار این کوک بود داغون شده بود
_نگران نباش نمیزارم اتفاقی برات بی افته
+اگه منو با خودش ببره چی ؟
_من نمیزارم مگه من مردم؟ میخوای دانشگاه نریم
+آره میخوام پیش تو باشم
_اوکی دیگه گریه نکن
کوک صورت دختر رو بین دستاش گرفت و با شست اشکاش رو پاک کرد
کوک در ظاهر برای خوب کردن حال دختر آروم بود ولی از درون تو دلش آشوب بود
.............................................
توی کافه نشسته بودن
سکوتی بینشون بود دختر سرش رو روی میز گذاشته بود و آروم اشک میریخت ولی هر دونه اشکش پسر رو شکسته تر میکرد
+کوک ؟
صدای دختر خیلی لرزون بود بغض بدی تو صداش بود و این دل هر کسی رو سلاخی میکرد
_جانم
+ببخشید تو هم از دانشگاهت موندی
_این چه حرفیه مگه کسی مهم تر از تو برای من وجود داره
با این حرف کوک دختر لبخندی زد که آتیش دل کوک رو آروم تر کرد
_یونجی
+بله
_تو به کسی فکر میکنی .....تو دلت کسی رو داری؟
+آره
پسر با شنیدن این جمله یکم ترسید ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد
_خب اون چجوریع
+جذابه ... خوشگله ... خیلی جنتلمنه
_خوش به حالش که تونسته دلت رو پر کنه
+آره خوش به حالت
_چی ؟
+گفتم خوش به حالش
_نه چیز دیگه گفتی
+گفتم خوش به حالت
با شنیدن این جمله پروانه ها تو دل پسر پرواز کردن
_واقعا یعنی اون منم (ذوق کرده)...پس حسن یک طرفه نبود
+چی؟... یعنی تو هم....
_اره خیلی وقته
+دیوونه
و هر دو شروع به خندیدن کردن
این تو روز اولین بار بود که یونجی تونست دردش رو فراموش کنه و اون روز به یه روز خوب تبدیل شد ولی فقط تا وقتی که چان سرو کلش پیدا شد
......................
یونجی توی کافه منتظر بود تا کوک با تلفنش صحبت کنه ولی زده شدن پنجره ی کنار میزشون نظرش جلب شد و به پنجره نگاه کرد با دیدن اون صحنه واقعا شوکه شد
اون کسی که میخواست نظر دختر رو جلب کنه چان بود
دختر اونقدر ترسیده بود که حتی یک کلمه هم حرف نزد
چان از پنجره فاصله گرفت و به سمت در رفت وارد کافه شد و روی صندلی جلوی دختر نشست جایی که چند دقیقه پیش جونگ کوک نشسته بود
:سلام عروسک .............
وایب کوک اسلاید دوم
اووووووو.ف
خواهر چان با مادربزرگ حرف میزد و پدر هم با چان یعنی اینجا این یونجی بود که دوباره تنها بود
ترجیح داد به حرفاشون گوش کنه تا حداقل حوصلش. سر نره پس به حرف های چان و پدرش گوش سپرد
:جناب کیم هنوز معامله مون سر جاشه
«ممنونم آقای لی باور کنین برام سخت بود که دخترم رو راضی کنم تا تو این مراسم باشه اون هنوز نمیدونه که من بابت ازدواجش با شما پول دریافت کردم ....»
چییی؟ پول دریافت کرده ؟ یعنی اونو به چان فروخته؟
اصلا نمی خواست باور کنه ولی نمیشد بغض بدی تو گلوش بود
سریع معذرت خواهی کرد و از اون مراسم دور شد و به اتاقش رفت
چرا باید این اتفاق می افتاد ؟ چرا باید پدرش با اون همچین کاری میکرد ........
......................................
با آلارم گوشیش سریع از خواب بیدار شد و کار های لازم رو انجام داد و کیفش رو برداشت و از اتاق زد بیرون
خیلی کنجکاو بود تا نتیجه خواستگاری رو از یونجی بپرسه پس تو راه رو دوید به سمت هال رفت
سریع از مادرش خدافظی کرد و به سمت ماشینش رفت
همین که جلوی در عمارت رسید بوق زد بلا فاصله یونجی از در بیرون اومد سوار شد
_سلام
+سلام
_چیزی شده؟
دختر خیلی بیحال بود و از چهرهش معلوم بود که گریه کرده
اصلا به کوک نگاه نمیکرد و فقط چشماش رو به بیرون از پنجره دوخته بود بدون هیچ کلمه ای
کوک که متوجه شده بود که مسئله دعوای دیروز نیست نگران شد
_یونجی؟چیزی شده؟
دختر آروم شروع به اشک ریختن کرد جوری که کوک متوجه گریش نشه ولی این موضوع از چشم کوک دور نبود
_داری گریه میکنی ؟...چی شده بگو دیگه داری جون به لبم میکنی
گریه دختر اوج گرفت و شروع به هق هق کرد
+منو فروخته....منو به اون عوضی فروخته هق هق
_منظورت چیه؟
یونجی بعد از تعریف کردم ماجرای دیروز تو بغل کوک آروم شد ولی اینبار این کوک بود داغون شده بود
_نگران نباش نمیزارم اتفاقی برات بی افته
+اگه منو با خودش ببره چی ؟
_من نمیزارم مگه من مردم؟ میخوای دانشگاه نریم
+آره میخوام پیش تو باشم
_اوکی دیگه گریه نکن
کوک صورت دختر رو بین دستاش گرفت و با شست اشکاش رو پاک کرد
کوک در ظاهر برای خوب کردن حال دختر آروم بود ولی از درون تو دلش آشوب بود
.............................................
توی کافه نشسته بودن
سکوتی بینشون بود دختر سرش رو روی میز گذاشته بود و آروم اشک میریخت ولی هر دونه اشکش پسر رو شکسته تر میکرد
+کوک ؟
صدای دختر خیلی لرزون بود بغض بدی تو صداش بود و این دل هر کسی رو سلاخی میکرد
_جانم
+ببخشید تو هم از دانشگاهت موندی
_این چه حرفیه مگه کسی مهم تر از تو برای من وجود داره
با این حرف کوک دختر لبخندی زد که آتیش دل کوک رو آروم تر کرد
_یونجی
+بله
_تو به کسی فکر میکنی .....تو دلت کسی رو داری؟
+آره
پسر با شنیدن این جمله یکم ترسید ولی به روی خودش نیاورد و ادامه داد
_خب اون چجوریع
+جذابه ... خوشگله ... خیلی جنتلمنه
_خوش به حالش که تونسته دلت رو پر کنه
+آره خوش به حالت
_چی ؟
+گفتم خوش به حالش
_نه چیز دیگه گفتی
+گفتم خوش به حالت
با شنیدن این جمله پروانه ها تو دل پسر پرواز کردن
_واقعا یعنی اون منم (ذوق کرده)...پس حسن یک طرفه نبود
+چی؟... یعنی تو هم....
_اره خیلی وقته
+دیوونه
و هر دو شروع به خندیدن کردن
این تو روز اولین بار بود که یونجی تونست دردش رو فراموش کنه و اون روز به یه روز خوب تبدیل شد ولی فقط تا وقتی که چان سرو کلش پیدا شد
......................
یونجی توی کافه منتظر بود تا کوک با تلفنش صحبت کنه ولی زده شدن پنجره ی کنار میزشون نظرش جلب شد و به پنجره نگاه کرد با دیدن اون صحنه واقعا شوکه شد
اون کسی که میخواست نظر دختر رو جلب کنه چان بود
دختر اونقدر ترسیده بود که حتی یک کلمه هم حرف نزد
چان از پنجره فاصله گرفت و به سمت در رفت وارد کافه شد و روی صندلی جلوی دختر نشست جایی که چند دقیقه پیش جونگ کوک نشسته بود
:سلام عروسک .............
وایب کوک اسلاید دوم
اووووووو.ف
۱.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.