گس لایتر/پارت ۲۴۸
از وقتی که از مطب جی وو برگشته بود خودشو روی تخت انداخته بود...
دستش زیر سرش بود و نگاهش به سقف خیره!
برای یک بارم که شده بود به کارای خودش فکر میکرد و بدی هایی که در حق بایول مرتکب شده بود
هرچقدر بیشتر به عقب برمیگشت و کندوکاو میکرد بیشتر خودش رو لایق سرزنش میدید.
چیزی جز خوبی، مهربونی، عشق و لطافت از اون ندیده بود اما در برابر تک به تکش در حقش بدی کرده بود.
تا قبل از اینکه کارما اینطور به زانو درش بیاره چشماشو روی تمام خوبیای بایول بسته بود ولی حالا با مرور زندگیشون متوجه میشد که متحمل چه ضرر بزرگی شده! .
به روز و شبهایی فکر میکرد که تنهاش میذاشت و میرفت و وقتشو با بورام میگذروند؛ و اون عاشقانه به انتظارش سر میز شام مینشست چون دوست نداشت تنهایی لحظاتشو سپری کنه... به روزهایی فکر میکرد که وقتی از در وارد میشد بایول چشمش به در بود و با دیدنش بی درنگ در آغوش میکشیدش...
یادش اومد که بارها براش کیک پخت و با اینکه بی نقص بود بهش ایراد میگرفت...
افسوس!
قدر هیچکدومش رو ندونست!...
حالا دیگه کسی توی این خونه انتظار اومدنش رو نمیکشید...
کسی چشمش به در خشک نمیشد و در آغوش نمیگرفتش...
هیچ گرما و عطر شیرینی توی این خونه وجود نداشت...
تمامش از بین رفته بود!
و جونگکوک دلتنگ تک به تکش بود...
اونا میتونست جبران محبتی باشه که توی بچگیش ندیده بود..
بایول میتونست روح بیمار اونو درمان کنه اما خودش بود که مانع شد و حتی بایول رو هم بیمار کرد.
از افکار بی نهایتی که مثل یه بار سنگین روی سرش بود کلافه شد...
از جا بلند شد و دستی به موهاش کشید...
از وقتی بایول توی زندگیش اومده بود هرگز اینطوری تنها نشده بود اما بعد از جدا شدنشون دوباره تنها شد
انگار که از عرش به فرش رسید
این تنهاییش باعث شده بود که مو به موی رفتارهاش رو ناخودآگاه زیر ذره بین ببره و اشتباهاتش رو ببینه...
دیدن بدی هاش برای آدم مغرور و خودشیفته ای مثل جونگکوک رنج آور بود....
با لمس خواستن و دلتنگی ای که تمام وجودشو آکنده کرده بود بلند شد و سمت کمد دیواری رفت...
دسته ی در رو گرفت و بازش کرد...
هنوز تموم لباساش سر جای قبل بود...
موقع رفتنش به قدری آشفته و بیمارگونه بود که هیچ چیزی رو با خودش نبرده بود...
دستش رو دراز کرد و یکی از لباسهاش رو برداشت...
سخت به سینش چسبوندش و بو میکرد...
بوی همون عطر شکسته رو میداد...
با کلافگی روی تخت پرتش کرد و سراغ یکی دیگه رفت...
بو کشید... عمیق تر و عمیق تر...
"نه... اینم نه"
روی تخت پرتش کرد...
سومی رو برداشت و بو کرد...
باز هم جوابگوی نیازش نبود...
هر لحظه کلافه تر و عصبی تر کمد رو خالی میکرد و آروم نمیگرفت
وقتی مأیوس شد در کمد رو محکم به هم زد و فریاد کشید:
"نه... هیچکدوم بوی تن تو رو نمیده... خسته شدم از این عطرای فرانسوی ... متنفرم از اینکه عطر تنت بین هیچکدومش نیست" ...
سوییچش رو برداشت و دوباره بیرون زد...
ساعت ۹ شب بود...
عمارت ایم مقصدش بود این بار برای مقصود متفاوتی!...
********************************************
دستش زیر سرش بود و نگاهش به سقف خیره!
برای یک بارم که شده بود به کارای خودش فکر میکرد و بدی هایی که در حق بایول مرتکب شده بود
هرچقدر بیشتر به عقب برمیگشت و کندوکاو میکرد بیشتر خودش رو لایق سرزنش میدید.
چیزی جز خوبی، مهربونی، عشق و لطافت از اون ندیده بود اما در برابر تک به تکش در حقش بدی کرده بود.
تا قبل از اینکه کارما اینطور به زانو درش بیاره چشماشو روی تمام خوبیای بایول بسته بود ولی حالا با مرور زندگیشون متوجه میشد که متحمل چه ضرر بزرگی شده! .
به روز و شبهایی فکر میکرد که تنهاش میذاشت و میرفت و وقتشو با بورام میگذروند؛ و اون عاشقانه به انتظارش سر میز شام مینشست چون دوست نداشت تنهایی لحظاتشو سپری کنه... به روزهایی فکر میکرد که وقتی از در وارد میشد بایول چشمش به در بود و با دیدنش بی درنگ در آغوش میکشیدش...
یادش اومد که بارها براش کیک پخت و با اینکه بی نقص بود بهش ایراد میگرفت...
افسوس!
قدر هیچکدومش رو ندونست!...
حالا دیگه کسی توی این خونه انتظار اومدنش رو نمیکشید...
کسی چشمش به در خشک نمیشد و در آغوش نمیگرفتش...
هیچ گرما و عطر شیرینی توی این خونه وجود نداشت...
تمامش از بین رفته بود!
و جونگکوک دلتنگ تک به تکش بود...
اونا میتونست جبران محبتی باشه که توی بچگیش ندیده بود..
بایول میتونست روح بیمار اونو درمان کنه اما خودش بود که مانع شد و حتی بایول رو هم بیمار کرد.
از افکار بی نهایتی که مثل یه بار سنگین روی سرش بود کلافه شد...
از جا بلند شد و دستی به موهاش کشید...
از وقتی بایول توی زندگیش اومده بود هرگز اینطوری تنها نشده بود اما بعد از جدا شدنشون دوباره تنها شد
انگار که از عرش به فرش رسید
این تنهاییش باعث شده بود که مو به موی رفتارهاش رو ناخودآگاه زیر ذره بین ببره و اشتباهاتش رو ببینه...
دیدن بدی هاش برای آدم مغرور و خودشیفته ای مثل جونگکوک رنج آور بود....
با لمس خواستن و دلتنگی ای که تمام وجودشو آکنده کرده بود بلند شد و سمت کمد دیواری رفت...
دسته ی در رو گرفت و بازش کرد...
هنوز تموم لباساش سر جای قبل بود...
موقع رفتنش به قدری آشفته و بیمارگونه بود که هیچ چیزی رو با خودش نبرده بود...
دستش رو دراز کرد و یکی از لباسهاش رو برداشت...
سخت به سینش چسبوندش و بو میکرد...
بوی همون عطر شکسته رو میداد...
با کلافگی روی تخت پرتش کرد و سراغ یکی دیگه رفت...
بو کشید... عمیق تر و عمیق تر...
"نه... اینم نه"
روی تخت پرتش کرد...
سومی رو برداشت و بو کرد...
باز هم جوابگوی نیازش نبود...
هر لحظه کلافه تر و عصبی تر کمد رو خالی میکرد و آروم نمیگرفت
وقتی مأیوس شد در کمد رو محکم به هم زد و فریاد کشید:
"نه... هیچکدوم بوی تن تو رو نمیده... خسته شدم از این عطرای فرانسوی ... متنفرم از اینکه عطر تنت بین هیچکدومش نیست" ...
سوییچش رو برداشت و دوباره بیرون زد...
ساعت ۹ شب بود...
عمارت ایم مقصدش بود این بار برای مقصود متفاوتی!...
********************************************
۲۴.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.