ویو جونگکوک:
ویو جونگکوک:
ا.ت رو دیدم که جلوی در روی میز نشسته بود و داشت جای داروهارو تمیز میکرد
وقتی منو دید میخواست به سمتم بیاد که اون دختره رو کنارم دید و افتاد رو زمین
انگار برق گرفته بودتش
رفتم سمتشو گفتم:خوبی؟!چت شد؟!
گفت:اون.....اون دختره رو.....از کجا پیدا کردی؟!
گفتم:خب....اون.....باهاش تصادف کردم...دلم سوخت آوردمش خونه
ا.ت:وایییی نه من دیگه طاقت ندارم
دکتر گفته بود سعی کنم از هرچیزی که باعث میشه اون اتفاق رو یادش بیاد دوری کنیم
ولی اون.....رفته بود مقصر این ماجرا هارو آورده بود اینجا!من باورم نمیشههههه
ولی نه.....حنی بخاطره جونگکوک هم که شده نباید طوری رفتار کنم که میشناسمش
جونگکوک داد زد:ا.ت!!!!!! حالت خوبه؟!چرا جوابمو نمیدی؟گفتم:چرا با یه دختر اومدی خونه؟(با بغض سگی)
گفت:گفتم که حالش خوب نبود آوردمش
گفتم:اهوم اوکی غذا خوردین؟
گفت:ا.ت؟درسته از دستت ناراحتم ولی سره قرار که نرفتع بودم چرا اینجوری رفتار میکنی
گفتم:ب..ببخشید...من...منظوری ندارم فقط حالم خوب نیست
و بعدش رفتم سمت آشپز خونه
یه غذا درست کردم گذاشتم جلوشون و خوردن ولی خودم هیچی نخوردم
بعد از اینکه گرم صحبت شدن یه قرص خوردم
یه قرصه برنج و منتظر موندم
جونگکوک:رفتم دنباله ا.ت که دیدم بیهوش شده سریع بغلش کردم بر م بیمارستان که گفتن خودکشی کرده و مرده
جونگکوک:یهو از خواب پریدم و دیدم که خیسه عرقم وایییی این چه خوابه لعنتی بود من دیدم آخه هوففففف
که ا.ت رو دیدم بالاسرم که گفت:جونگکوک؟حالت خوبه؟کابوس دیدی؟
گفتم:آ...آره
و بعدش ا.ت رو تو بغلم گرفتمو گفتم خواهش میکنم......هیچ وقت ....هیچوقت منو تنها نذار 🥺
اونم بهم قول داد و بغلم کرد و سرمو ماساژ داد تا آروم شدم و دوباره خوابم برد
بعد از چند روز برام تولد گرفتو توی اون روز بهترین هدیه زندگیمو گرفتم....آره....ا.ت خبره بارداریشو داد و من داشتم بابا میشدم و این بهتری هدیه ای بود که میتونستم بگیرم
بعد از ۷ ماه بچمون به دنیا اومد یه دختر خوشگل که اسمش میا بود
و در کنارن هم به خوبی و خوشی زندگی کردن✨🖐🏻❤️
میدونم خیلی خیلی بد شد ولی چون ازش حمایت نمیشد و دارم یه رمان دیگه براتون آماده میکنم زود تمومش کردم
اگه میخوای درباره رمانه بعدی بدونی پیوی پیام بده🖐🏻❤️ ممنون که تا اینجا حمایتمون کردین دوستون دارم شبتون بخیر بای بای 💖❣️
ا.ت رو دیدم که جلوی در روی میز نشسته بود و داشت جای داروهارو تمیز میکرد
وقتی منو دید میخواست به سمتم بیاد که اون دختره رو کنارم دید و افتاد رو زمین
انگار برق گرفته بودتش
رفتم سمتشو گفتم:خوبی؟!چت شد؟!
گفت:اون.....اون دختره رو.....از کجا پیدا کردی؟!
گفتم:خب....اون.....باهاش تصادف کردم...دلم سوخت آوردمش خونه
ا.ت:وایییی نه من دیگه طاقت ندارم
دکتر گفته بود سعی کنم از هرچیزی که باعث میشه اون اتفاق رو یادش بیاد دوری کنیم
ولی اون.....رفته بود مقصر این ماجرا هارو آورده بود اینجا!من باورم نمیشههههه
ولی نه.....حنی بخاطره جونگکوک هم که شده نباید طوری رفتار کنم که میشناسمش
جونگکوک داد زد:ا.ت!!!!!! حالت خوبه؟!چرا جوابمو نمیدی؟گفتم:چرا با یه دختر اومدی خونه؟(با بغض سگی)
گفت:گفتم که حالش خوب نبود آوردمش
گفتم:اهوم اوکی غذا خوردین؟
گفت:ا.ت؟درسته از دستت ناراحتم ولی سره قرار که نرفتع بودم چرا اینجوری رفتار میکنی
گفتم:ب..ببخشید...من...منظوری ندارم فقط حالم خوب نیست
و بعدش رفتم سمت آشپز خونه
یه غذا درست کردم گذاشتم جلوشون و خوردن ولی خودم هیچی نخوردم
بعد از اینکه گرم صحبت شدن یه قرص خوردم
یه قرصه برنج و منتظر موندم
جونگکوک:رفتم دنباله ا.ت که دیدم بیهوش شده سریع بغلش کردم بر م بیمارستان که گفتن خودکشی کرده و مرده
جونگکوک:یهو از خواب پریدم و دیدم که خیسه عرقم وایییی این چه خوابه لعنتی بود من دیدم آخه هوففففف
که ا.ت رو دیدم بالاسرم که گفت:جونگکوک؟حالت خوبه؟کابوس دیدی؟
گفتم:آ...آره
و بعدش ا.ت رو تو بغلم گرفتمو گفتم خواهش میکنم......هیچ وقت ....هیچوقت منو تنها نذار 🥺
اونم بهم قول داد و بغلم کرد و سرمو ماساژ داد تا آروم شدم و دوباره خوابم برد
بعد از چند روز برام تولد گرفتو توی اون روز بهترین هدیه زندگیمو گرفتم....آره....ا.ت خبره بارداریشو داد و من داشتم بابا میشدم و این بهتری هدیه ای بود که میتونستم بگیرم
بعد از ۷ ماه بچمون به دنیا اومد یه دختر خوشگل که اسمش میا بود
و در کنارن هم به خوبی و خوشی زندگی کردن✨🖐🏻❤️
میدونم خیلی خیلی بد شد ولی چون ازش حمایت نمیشد و دارم یه رمان دیگه براتون آماده میکنم زود تمومش کردم
اگه میخوای درباره رمانه بعدی بدونی پیوی پیام بده🖐🏻❤️ ممنون که تا اینجا حمایتمون کردین دوستون دارم شبتون بخیر بای بای 💖❣️
۵.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.