(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۶
.... : تو زنده موندی چطور ممکنه
آلیس یاد اخرین اتفاق اوفتاد که عقرب ها نیش اش زد دختره شکه گفت
.... : هر کی توست همان نیش عقرب میمیردن آما تو جون سالم به در بردی
آلیس: کاش جون سالم به در نمیبردم
پیراهن سفید بلند و خاکی اش را بالا برد پهلو اش به رنگ سیاه شده بود و همچنان پا اش اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد با خودش میگفت
//آلیس چرا نمردم چرا هنوز هم زنده ای تو که دلیلی به این زندگی نیازی نداری که زندگی کنی کافیست دیگه //
رئس با دوتا از خدمه ها وارد همان استبل شد با اون صدا آزار دهنده گفت
..... : خوبپسزنده موندی
آلیس اشک هایش راه پاک کرد و نزاشت اشک هایش را همان آدم ها ظالم ببینن
آلیس: آره نترس سهم غذاتو نمیخورم
دختره ای که کنار اش نشسته بود با ترس اشاره کرد تا ساکت شه اما آلیس نمیتونست ساکت شه اگه ساکت میشد از شب او را به ت*ن فروشی میبرد مرده با نیشخندی گفت
..... : زبونت چرا هنوز داری اینجوری راه میره
آلیس: اگه یادت میده که چجوری به راه بیافتید
..... : خوب یه چیزی بخور لازمت داریم
مرده از همان جا خارج شد و بعد از چند مین سینی نان خشک را با یک لیوان آب آوردن درست جلو آلیس گذاشت
..... رئیس گفت تا اینو بخوری ازش لذت ببر چون هیچ کس نمیتونه اینجا آن قدر غذا بخوره
خدمه از آن جا خارح شد آلیس یک هفته ای میشد تا غذا نخورده بود این دختر لاغری و بدن کوچولو ای بود پس شروع به خوردن همان نان کرد خیلی زود همان نان را میخورد آب را هم نوشید و خدمه ای آماد
و گفت
.... زود باش رئیس منتظره
آلیس بلند شد اما نمیتونست بلند شه همان دختره کمک اش کرد تا بلند شه
سمت رئیس رفتن جلو همان رئس ایستاد مرده با نیشخندی گفت
مرده : از وقتی آوردمت یک ماهی میگذره تو دیگه چجوری دختری هستی
هیچ کس اینجوری رفتارنکرده بود
آلیس: پساین دفعه من کردم
مرده: بگو چجوری زنده موندی
آلیس: چون بهترین طبيب راه آورده اید برایه همین زنده موندم
چند تا از خدمه ها خندی کردن اما با چشم غری ای که رئیس اش بهشون رفتن خفه گرفتن
مرده از صندلی اش بلند شد و به سمت آلیس قدم برداشت جلو آلیس ایستاد و با پوزخندی گفت
..... : قراراست شما را به زندگی آوریم
آلیس: زندگی منظورتان جهنم هست
مرده اشاره ای به خدمه کرد و بازو های آلیس را گرفت
مرد : ببیرنش و ازش پذیرای کنید و برای فردا شب آماده اش کنید
آلیس را بزور از همان جا برد به سمت زیر زمین وارد زیر زمین شدن واز اتاقی که هیچ نوری بهش نمیخورد انداخت اش تو همان اتاق آلیس رو زمین افتاد و نگاهی به پشت اش کرد
درو بستن و همان اتاق خیلی تاریک شد آلیس از رو زمین بلند شد و گوشی اتاق رفت
// چیکار کنم خیلی تاریکه تا حدی که نمیتونم انگشت های دست ام را ببینم آخ جون انگار پتو پیدا کردم //
اون دختر به سن کم با دیدن پتو کهنه خیلی خوشحال شد پتو را کشید سمت خودش و رو زمین دراز کشید پتو را رو خودش کشید
آلیس: خب ویلیامز آلیس زندگی تو دیگه همان هست اگه حرف بزنی کتک میخوای اگه به حرف هایشان عمل کنی خودت را از دست میدهی پس چیکار کنم خدا یا یه راهی نشانم بدهید تا بتوانم جلو یه آدم ها قوی باشم
با فکر کردن به خواب عمیقی رفت
پسری با موهای بلند و مشکی لباس اشراف زاده ای به تن داشت و جلو دریاچه ای ایستاده بود با آن صدا زیبا اش گفت
جونکوک: همیشه دوست داشتم میان درخت ها و طبیعت زندگی کنم ...
آن صدا زیبا اش به گوش آلیس میخورد در خواب عمیقی فروع رفته بود و در خواب خنده های زیبا ای میکرد
با صدا در بیدار شد و چشم هایش را مالید
آلیس: کمی آرام تر
..... : پاشو مگه اومدی هتل زود باش رئیس کارت داره
آلیس بلند شد و چشم هایش را مالید به دنبال همان خدمه راه اوفتاد ....
@h41766101
پارت ۶
.... : تو زنده موندی چطور ممکنه
آلیس یاد اخرین اتفاق اوفتاد که عقرب ها نیش اش زد دختره شکه گفت
.... : هر کی توست همان نیش عقرب میمیردن آما تو جون سالم به در بردی
آلیس: کاش جون سالم به در نمیبردم
پیراهن سفید بلند و خاکی اش را بالا برد پهلو اش به رنگ سیاه شده بود و همچنان پا اش اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد با خودش میگفت
//آلیس چرا نمردم چرا هنوز هم زنده ای تو که دلیلی به این زندگی نیازی نداری که زندگی کنی کافیست دیگه //
رئس با دوتا از خدمه ها وارد همان استبل شد با اون صدا آزار دهنده گفت
..... : خوبپسزنده موندی
آلیس اشک هایش راه پاک کرد و نزاشت اشک هایش را همان آدم ها ظالم ببینن
آلیس: آره نترس سهم غذاتو نمیخورم
دختره ای که کنار اش نشسته بود با ترس اشاره کرد تا ساکت شه اما آلیس نمیتونست ساکت شه اگه ساکت میشد از شب او را به ت*ن فروشی میبرد مرده با نیشخندی گفت
..... : زبونت چرا هنوز داری اینجوری راه میره
آلیس: اگه یادت میده که چجوری به راه بیافتید
..... : خوب یه چیزی بخور لازمت داریم
مرده از همان جا خارج شد و بعد از چند مین سینی نان خشک را با یک لیوان آب آوردن درست جلو آلیس گذاشت
..... رئیس گفت تا اینو بخوری ازش لذت ببر چون هیچ کس نمیتونه اینجا آن قدر غذا بخوره
خدمه از آن جا خارح شد آلیس یک هفته ای میشد تا غذا نخورده بود این دختر لاغری و بدن کوچولو ای بود پس شروع به خوردن همان نان کرد خیلی زود همان نان را میخورد آب را هم نوشید و خدمه ای آماد
و گفت
.... زود باش رئیس منتظره
آلیس بلند شد اما نمیتونست بلند شه همان دختره کمک اش کرد تا بلند شه
سمت رئیس رفتن جلو همان رئس ایستاد مرده با نیشخندی گفت
مرده : از وقتی آوردمت یک ماهی میگذره تو دیگه چجوری دختری هستی
هیچ کس اینجوری رفتارنکرده بود
آلیس: پساین دفعه من کردم
مرده: بگو چجوری زنده موندی
آلیس: چون بهترین طبيب راه آورده اید برایه همین زنده موندم
چند تا از خدمه ها خندی کردن اما با چشم غری ای که رئیس اش بهشون رفتن خفه گرفتن
مرده از صندلی اش بلند شد و به سمت آلیس قدم برداشت جلو آلیس ایستاد و با پوزخندی گفت
..... : قراراست شما را به زندگی آوریم
آلیس: زندگی منظورتان جهنم هست
مرده اشاره ای به خدمه کرد و بازو های آلیس را گرفت
مرد : ببیرنش و ازش پذیرای کنید و برای فردا شب آماده اش کنید
آلیس را بزور از همان جا برد به سمت زیر زمین وارد زیر زمین شدن واز اتاقی که هیچ نوری بهش نمیخورد انداخت اش تو همان اتاق آلیس رو زمین افتاد و نگاهی به پشت اش کرد
درو بستن و همان اتاق خیلی تاریک شد آلیس از رو زمین بلند شد و گوشی اتاق رفت
// چیکار کنم خیلی تاریکه تا حدی که نمیتونم انگشت های دست ام را ببینم آخ جون انگار پتو پیدا کردم //
اون دختر به سن کم با دیدن پتو کهنه خیلی خوشحال شد پتو را کشید سمت خودش و رو زمین دراز کشید پتو را رو خودش کشید
آلیس: خب ویلیامز آلیس زندگی تو دیگه همان هست اگه حرف بزنی کتک میخوای اگه به حرف هایشان عمل کنی خودت را از دست میدهی پس چیکار کنم خدا یا یه راهی نشانم بدهید تا بتوانم جلو یه آدم ها قوی باشم
با فکر کردن به خواب عمیقی رفت
پسری با موهای بلند و مشکی لباس اشراف زاده ای به تن داشت و جلو دریاچه ای ایستاده بود با آن صدا زیبا اش گفت
جونکوک: همیشه دوست داشتم میان درخت ها و طبیعت زندگی کنم ...
آن صدا زیبا اش به گوش آلیس میخورد در خواب عمیقی فروع رفته بود و در خواب خنده های زیبا ای میکرد
با صدا در بیدار شد و چشم هایش را مالید
آلیس: کمی آرام تر
..... : پاشو مگه اومدی هتل زود باش رئیس کارت داره
آلیس بلند شد و چشم هایش را مالید به دنبال همان خدمه راه اوفتاد ....
@h41766101
۹۶۰
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.