★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت 5...
_چرا میخوام راجع بهش بدونم؟
از خودش پرسید.
نمیدونست...
جوابی نداشت... ( ادمین: هی داداش عاشقش شدی یوهاها البته ... به لطف من حیح)
ولی حس میکرد باید ازش محافظت کنه.
+آخخخخ
بعد از مشت محکمی که به صورتش خورد بلند داد زد و روی زمین افتاد.
فقط امیدوار بود کسی اونجا نباشه که صداشو بشنوه.
بدون اینکه اجازه استراحت بده یقشو گرفت و دوباره...
"تق"
مشتی به صورت زیبای جیمین زد. جیمین نگاه دردناکی بهشون کرد و اونا متقابلا نگاه راضیی بهش کردن.
+تمین خواهش میکنم بزار برم.
جیمین به نرمی گفت تمین صورتشو جمع کرد و به صورت کبود جیمین نگاه کرد .
تمین: چرا باید بزارم بری؟ دیدنت موقع زجر کشیدن مایه خوشحالیمه!
با غرور و یه پوزخند رومخ گفت.
قبل از اینکه تمین دوباره دستشو رو جیمین بلند کنه یکی متوقفش کرد.
_کافیه
دوست تمین: بیخیال رفیق ممکنه بمیره
تمین بدن بی جون جیمین رو روی زمین انداخت و از اونجا دور شد.
+لعنتی چرا زندگی من باید اینجوری باشه؟
جیمین شروع کرد به گریه کردن
_هی پسر کوچولو!
صدای خشکی جیمینو از جا پروند. سرشو بالا اورد و با یه مرد جذاب روبرو شد.
نگاهی کرد.
نمیدونست باید چیکار کنه یادش بود که پدر و مادرش همیشه بهش میگفتن با غریبه ها حرف نزنه. پس فقط با صورت ترسیده به مرد خیره شد.
_نگران نباش من آدم بدی نیستم
یونگی گفت و لبخند کوچیکی زد و امیدوار موند کمی از ترس پسر روبروش بریزه.
جیمین سرشو تکون داد و به طرف دیگه ای خیره شد. یونگی میتونست کبودیای رو صورت زیباش رو ببینه . به خودش قول داد نزاره دست هیچ بنی بشری به صورت جیمین بخوره.
_اسمت چیه؟
+پارک جیمین
به آرومی جواب داد.
ادامه دارد....
__________<<<<< >>>>_________
لایک و حمایت فراموش نشه کوچولوعااا❤️🤏
پارت 5...
_چرا میخوام راجع بهش بدونم؟
از خودش پرسید.
نمیدونست...
جوابی نداشت... ( ادمین: هی داداش عاشقش شدی یوهاها البته ... به لطف من حیح)
ولی حس میکرد باید ازش محافظت کنه.
+آخخخخ
بعد از مشت محکمی که به صورتش خورد بلند داد زد و روی زمین افتاد.
فقط امیدوار بود کسی اونجا نباشه که صداشو بشنوه.
بدون اینکه اجازه استراحت بده یقشو گرفت و دوباره...
"تق"
مشتی به صورت زیبای جیمین زد. جیمین نگاه دردناکی بهشون کرد و اونا متقابلا نگاه راضیی بهش کردن.
+تمین خواهش میکنم بزار برم.
جیمین به نرمی گفت تمین صورتشو جمع کرد و به صورت کبود جیمین نگاه کرد .
تمین: چرا باید بزارم بری؟ دیدنت موقع زجر کشیدن مایه خوشحالیمه!
با غرور و یه پوزخند رومخ گفت.
قبل از اینکه تمین دوباره دستشو رو جیمین بلند کنه یکی متوقفش کرد.
_کافیه
دوست تمین: بیخیال رفیق ممکنه بمیره
تمین بدن بی جون جیمین رو روی زمین انداخت و از اونجا دور شد.
+لعنتی چرا زندگی من باید اینجوری باشه؟
جیمین شروع کرد به گریه کردن
_هی پسر کوچولو!
صدای خشکی جیمینو از جا پروند. سرشو بالا اورد و با یه مرد جذاب روبرو شد.
نگاهی کرد.
نمیدونست باید چیکار کنه یادش بود که پدر و مادرش همیشه بهش میگفتن با غریبه ها حرف نزنه. پس فقط با صورت ترسیده به مرد خیره شد.
_نگران نباش من آدم بدی نیستم
یونگی گفت و لبخند کوچیکی زد و امیدوار موند کمی از ترس پسر روبروش بریزه.
جیمین سرشو تکون داد و به طرف دیگه ای خیره شد. یونگی میتونست کبودیای رو صورت زیباش رو ببینه . به خودش قول داد نزاره دست هیچ بنی بشری به صورت جیمین بخوره.
_اسمت چیه؟
+پارک جیمین
به آرومی جواب داد.
ادامه دارد....
__________<<<<< >>>>_________
لایک و حمایت فراموش نشه کوچولوعااا❤️🤏
۳.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳