the pain p40
the pain p40
یه دست بند قهوه ای رنگ رو دور بازوی ظریف و لاغر تهیونگ بست و کمی تنگش کرد...تهیونگ نفسای لرزونشو بیرون فرستاد وقتی که هوو استین بلند لباسش رو تا زیر ارنج بالا زد تهیونگ دستشو پس کشید...
ته: هوو...درد میکنه..جای قبلی هنوز خوب نشده لطفا...
هوو: دستتو بیار جلو...
ته: نه..نه...لطفا...
هوو پاهای تهیونگو بین پاهای خودش زندانی کرد و دوتا دستاشو گیر انداخت...نوک سرنگو روی پوستش گذاشت که صدای تهیونگ با گریه امیخته شد...
ته: توروخدا...اروم...خیلی اروم هوو...
هوو سری تکون داد و سرنگو به سمت پایین فشرد و بلافاصله شروع کرد به درست کردن کبودی دردناک و جدیدی روی پوست تهیونگ...
سرشو بیشتر به سینه ی مرد فشرد و با ورود اون مایع احساس مرگ میکرد...
تهیونگ از درد به خودش پیچید، سعی کرد خودشو ازاد کنه ولی بی فایده بود پس فقط داد زد و گریه کرد...
هوو: تهیونگ گریه نکن، ببین..تموم شد.
تهیونگ چشمای بارونیشو بست و دیگه نگاه نکرد که اون مرد چیکار میکنه...دست بند از دستش باز شدن و هوو اروم موهاشو نوازش کرد و اونو بیشتر تو بغلش گرفت...
هوو: تهیونگ میدونم فکر میکنی من یه عوضیم...درسته ما برای اثبات تغییر ژن مجبوریم که روی تو ازمایش کنیم ولی باور کن بعد از اون درمانت میکنیم و اونموقع هر جایی که خواستی میتونی بری...فقط باید تحمل کنی... اگه ما ثابت کنیم که اون تغییراتی که توی بدنت دادن استاندارد نبوده...اونوقت ما درمانشو پیدا میکنیم و هم ما حاصل زحمتمون و میبینیم و اونوقت اونایی که اون بیرون دارن توی پولی که باعث ازار توئه شنا میکنن...و اونایی که هنوز نفهمیدن چه اشتباهی کردن که ژنشونو تغییر دادن همه ی اونا رو نجات میدی ته...تو یه قهرمانی...تو قربانی نمیشی تهیونگ من قول میدم...من درمانت میکنم.
تهیونگ تو بغل هوو چرخید و اونو محکم تر بغل کرد و اروم باهم روی تخت دراز کشیدن...هوو روی موهاشو بوسید و گذاشت اون بچه توی آغوشش گریه کنه...
شاید یه وقتی براش توضیح میداد که خانواده اش برای چی همچین کاری کردن...سیزده سال زحمت کشیده بودن و همه چیز بدن اون بچه رو بررسی کرده بودن...تک تک بخش های بدنش و واکنشی که اونا به اون ماده داده بودن رو...همه ی اونا رو...الان باید این روندو ادامه میدادن چون بدن این پسر بچه داشت رشد میکرد و واکنش های جدی تازه قرار بود خودشونو نشون بدن...
ادامه دارد...
یه دست بند قهوه ای رنگ رو دور بازوی ظریف و لاغر تهیونگ بست و کمی تنگش کرد...تهیونگ نفسای لرزونشو بیرون فرستاد وقتی که هوو استین بلند لباسش رو تا زیر ارنج بالا زد تهیونگ دستشو پس کشید...
ته: هوو...درد میکنه..جای قبلی هنوز خوب نشده لطفا...
هوو: دستتو بیار جلو...
ته: نه..نه...لطفا...
هوو پاهای تهیونگو بین پاهای خودش زندانی کرد و دوتا دستاشو گیر انداخت...نوک سرنگو روی پوستش گذاشت که صدای تهیونگ با گریه امیخته شد...
ته: توروخدا...اروم...خیلی اروم هوو...
هوو سری تکون داد و سرنگو به سمت پایین فشرد و بلافاصله شروع کرد به درست کردن کبودی دردناک و جدیدی روی پوست تهیونگ...
سرشو بیشتر به سینه ی مرد فشرد و با ورود اون مایع احساس مرگ میکرد...
تهیونگ از درد به خودش پیچید، سعی کرد خودشو ازاد کنه ولی بی فایده بود پس فقط داد زد و گریه کرد...
هوو: تهیونگ گریه نکن، ببین..تموم شد.
تهیونگ چشمای بارونیشو بست و دیگه نگاه نکرد که اون مرد چیکار میکنه...دست بند از دستش باز شدن و هوو اروم موهاشو نوازش کرد و اونو بیشتر تو بغلش گرفت...
هوو: تهیونگ میدونم فکر میکنی من یه عوضیم...درسته ما برای اثبات تغییر ژن مجبوریم که روی تو ازمایش کنیم ولی باور کن بعد از اون درمانت میکنیم و اونموقع هر جایی که خواستی میتونی بری...فقط باید تحمل کنی... اگه ما ثابت کنیم که اون تغییراتی که توی بدنت دادن استاندارد نبوده...اونوقت ما درمانشو پیدا میکنیم و هم ما حاصل زحمتمون و میبینیم و اونوقت اونایی که اون بیرون دارن توی پولی که باعث ازار توئه شنا میکنن...و اونایی که هنوز نفهمیدن چه اشتباهی کردن که ژنشونو تغییر دادن همه ی اونا رو نجات میدی ته...تو یه قهرمانی...تو قربانی نمیشی تهیونگ من قول میدم...من درمانت میکنم.
تهیونگ تو بغل هوو چرخید و اونو محکم تر بغل کرد و اروم باهم روی تخت دراز کشیدن...هوو روی موهاشو بوسید و گذاشت اون بچه توی آغوشش گریه کنه...
شاید یه وقتی براش توضیح میداد که خانواده اش برای چی همچین کاری کردن...سیزده سال زحمت کشیده بودن و همه چیز بدن اون بچه رو بررسی کرده بودن...تک تک بخش های بدنش و واکنشی که اونا به اون ماده داده بودن رو...همه ی اونا رو...الان باید این روندو ادامه میدادن چون بدن این پسر بچه داشت رشد میکرد و واکنش های جدی تازه قرار بود خودشونو نشون بدن...
ادامه دارد...
۱۴.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.