غریبه ای آشنا"P31"
بک هورانگ:تهری!(اروم)
تهری زود فلیکس رو از خودش دور کرد که فلیکس تعجب کردو گفت:حالت خوبه تهری؟
تهری:یکی منو صدا نزد؟؟
فلیکس:نه!
شاید من داشتم تو هم میزدم!
پس دوباره خواستم جو رو عاشقانه کنم
دستامو گذاشتم دور گردن فلیکس و به خودم نزدیکش کردم که اینبار یکی بلند تر از قبل صدام زد
بک هورانگ:چوی تهری!
اینبار فلیکس رفت عقب و شوکه شده اینور و اونورو نگاه کرد
فلیکس:اینبار منم شنیدم!
تهری:اسم...منو صدا میزنه!
بکهورانگ:درسته نشناختی منو بیب؟
این صدا خیلی بهم آشنا بود ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کیه!
فلیکس:تهری؟میشناسیش؟
سرمو به عنوان نه تکون دادم
فلیکس سرشو بلند کرد و اینو اونورو نگاه کرد که یه چیزس دیدو زود برگشت سمت من
دستشو بلند کردو گفت:اونجارو نگاه یه دوربین کوچک و باند هست
چشامو به سمت دستاش رسوندم و دیدم اره راست میگه
بکهوارنگ:بلهه عشقت که خیلی باهوشه!
تهری:تو کی هستی ها؟تو کدوم خری هستی..
رفتم سمت در که بازش کنم دیدم قفل شده!
برگشتم به دوربین خیره شدم
تهری:فک کردی خیلی باهوشی!
خواستم درو باز کنم که فلیکس دستمو گرفت
و محکم کشید که افتادم بغلش نفس نفی میزد زود از بغلش در امدم و گفتم:چیشده فلیکس حالت خوبه!؟
فلیکس:در بمب گذاری شده!
اروم سرمو چرخوندم سمت در که دیدم در با سیم های کوچک دور پیچی شده!
بک هورانگ:فک کردی خیلی باهوشی نه؟؟
برگشتم سمت فلیکس و گفتم:فلیکس گوشیت همراهته؟؟
سرشو به عنوان نه تکون داد که ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت دوربین دستمو تهدید وار آوردم جلو و گفتم:فک کردی کی هستی ها تو میدونی من کیم؟
بک هورانگ نیشخندی زد و ادامه داد:تو چوی تهری هستی ۲۳ سالته که ۷ ساله به خاطر خواهرت نارا مافیا شدی و الان بزرگترین بند مافیای..
تعجب کردم این کی بود که کل زندگی منو میشناخت!
چیزی به ذهنم امد که باعث شد استرس بگیرم چن روز پیش بک هورانگ بهم زنگ زدو تهدیدم کرد!
تهری:تو بک هورانگی نه؟درسته تو بک هورانگی!
بکهورانگ:باهوش تر از چیزی هستی که فک میکردم!
ترسیدم و برگشتم سمت فلیکس رفتم جلو دستشو گرفتم و گفتم:باید برییی بایددد از اینجااا بری بیرون(داد و بغض)
بکهورانگ صدای خندش تو اتاق پخش شد و گفت:آفرین زود فهمیدی!
فلیکس زود دستاشو گذاشت رو باز هام و گفت:حتا اگه راهه خروج هم داشته باشه بدون تو هیجا نمیرم تهری!
بغضم گرفت و برگشتم سمت دوربین و گفتم:تو کارتتت بااا منههه منووو بکش با اون کارینداشته باش(داد)
فلیکس امد جلو دستمو محکم گرفت که برگشتم سمتش
فلیکس:یه بارگفتم دوباره میگممن بدون تو نمیرم هیجا!
تهری:فلیکس نه اینبارنمیتونم از دستت بدم؟
فلیکس:تو فک میکنی من میتونم تورو از دست بدمم؟(عصبی)
شروع کردم به گریه کردن که فلیکس امد جلو و محکم بغلم کرد که بیشتر گریم گرفت و منم محکم بغلش کردم!
تهری زود فلیکس رو از خودش دور کرد که فلیکس تعجب کردو گفت:حالت خوبه تهری؟
تهری:یکی منو صدا نزد؟؟
فلیکس:نه!
شاید من داشتم تو هم میزدم!
پس دوباره خواستم جو رو عاشقانه کنم
دستامو گذاشتم دور گردن فلیکس و به خودم نزدیکش کردم که اینبار یکی بلند تر از قبل صدام زد
بک هورانگ:چوی تهری!
اینبار فلیکس رفت عقب و شوکه شده اینور و اونورو نگاه کرد
فلیکس:اینبار منم شنیدم!
تهری:اسم...منو صدا میزنه!
بکهورانگ:درسته نشناختی منو بیب؟
این صدا خیلی بهم آشنا بود ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کیه!
فلیکس:تهری؟میشناسیش؟
سرمو به عنوان نه تکون دادم
فلیکس سرشو بلند کرد و اینو اونورو نگاه کرد که یه چیزس دیدو زود برگشت سمت من
دستشو بلند کردو گفت:اونجارو نگاه یه دوربین کوچک و باند هست
چشامو به سمت دستاش رسوندم و دیدم اره راست میگه
بکهوارنگ:بلهه عشقت که خیلی باهوشه!
تهری:تو کی هستی ها؟تو کدوم خری هستی..
رفتم سمت در که بازش کنم دیدم قفل شده!
برگشتم به دوربین خیره شدم
تهری:فک کردی خیلی باهوشی!
خواستم درو باز کنم که فلیکس دستمو گرفت
و محکم کشید که افتادم بغلش نفس نفی میزد زود از بغلش در امدم و گفتم:چیشده فلیکس حالت خوبه!؟
فلیکس:در بمب گذاری شده!
اروم سرمو چرخوندم سمت در که دیدم در با سیم های کوچک دور پیچی شده!
بک هورانگ:فک کردی خیلی باهوشی نه؟؟
برگشتم سمت فلیکس و گفتم:فلیکس گوشیت همراهته؟؟
سرشو به عنوان نه تکون داد که ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت دوربین دستمو تهدید وار آوردم جلو و گفتم:فک کردی کی هستی ها تو میدونی من کیم؟
بک هورانگ نیشخندی زد و ادامه داد:تو چوی تهری هستی ۲۳ سالته که ۷ ساله به خاطر خواهرت نارا مافیا شدی و الان بزرگترین بند مافیای..
تعجب کردم این کی بود که کل زندگی منو میشناخت!
چیزی به ذهنم امد که باعث شد استرس بگیرم چن روز پیش بک هورانگ بهم زنگ زدو تهدیدم کرد!
تهری:تو بک هورانگی نه؟درسته تو بک هورانگی!
بکهورانگ:باهوش تر از چیزی هستی که فک میکردم!
ترسیدم و برگشتم سمت فلیکس رفتم جلو دستشو گرفتم و گفتم:باید برییی بایددد از اینجااا بری بیرون(داد و بغض)
بکهورانگ صدای خندش تو اتاق پخش شد و گفت:آفرین زود فهمیدی!
فلیکس زود دستاشو گذاشت رو باز هام و گفت:حتا اگه راهه خروج هم داشته باشه بدون تو هیجا نمیرم تهری!
بغضم گرفت و برگشتم سمت دوربین و گفتم:تو کارتتت بااا منههه منووو بکش با اون کارینداشته باش(داد)
فلیکس امد جلو دستمو محکم گرفت که برگشتم سمتش
فلیکس:یه بارگفتم دوباره میگممن بدون تو نمیرم هیجا!
تهری:فلیکس نه اینبارنمیتونم از دستت بدم؟
فلیکس:تو فک میکنی من میتونم تورو از دست بدمم؟(عصبی)
شروع کردم به گریه کردن که فلیکس امد جلو و محکم بغلم کرد که بیشتر گریم گرفت و منم محکم بغلش کردم!
۱۰.۰k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.