part:19
part:19
از زبان ا/ت
گفت: نکنه عاشقم شدی که انقد نگران حالم شدی؟
گفتم: همه نگران شما هستن سرورم
گفت: اما تو..منو دوست داری ..مگه نه؟
دعا میکردم یجوری محو بشم دیگه منو نبینه چرا من هر وقت پرنس رو می بینم اینجوری میشم؟ قلبم تند میزنه و بدنم گرم میشه ...مغزم هنگ میکنه مثل احمقا میشم...
دیگه طاقتم تموم شد چشمامو بستم گفتم: بله سرورم...من...من..
نمیشد ادامه بدم حدس میزدم انقدر سخت باشه من بار ها به این کار فکر کرده بودم اما نمیدونستم یه روز واقعی میشه..حتما پرنس با خودش به خنگ بودن من می خنده
(فعلا که همهی دنیا تو کف تو هستن ا/ت خانم)
چشمامو باز کردم و به چشمای مشکی رنگش خیره شدم که هر دفعه توی اون دوتا غرق می شدم
با دستش صورتمو نوازش کرد آروم آروم صورتش رو نزدیک کرد و یا خدااا
میون اینهمه دختر...من اون دختر خوش شانسی هستم که پرنس رو میبوسه؟
آروم سرش رو کج کرد بوسه ی کوتاهی کرد چون خیلی درد داشت
دستمو گرفت و گفت: آفرین ...حالا بیا کمکم خیلی درد دارم
من هنوز توی شوک بودم که با صدای بشکن زدنش به خودم اومدم و بردمش توی اتاق و روی تخت درازش کردم و شروع کردم به باز کردن پیراهنش..
با دیدن خونی که از باند بیرون زده بود جیغ خفیفی کشیدم که خندید
گفتم: خنده داره؟ کلی خون از دست دادین...حتما خیلی درد داشته
گفت: پس تو چیکاره ای؟ باید آرومش کنی دیگه
چشمی گفتم و دست به کار شدم
وقتی صورتش از درد مچاله میشد از خودم متنفر میشدم که نمیتونم جوری انجامش بدم که درد نکشه
رفتم توی آشپزخونه و براش نوشیدنی گرم درست کردم و بردم که بخورش
بلاخره دردش آروم شد بلند شدم و تعظیم کردم و گفتم: با اجازتون من دیگه برم
برگشتم که برم اما مچ دستمو گرفت و مانع رفتنم شد و گفت: اتاقت خیلی دوره...بشین پیش خودم
ممکن بود برای دردسر بسازم من یه دختر عادی بودم اون چی؟ پرنس یه ملت بود..پس آروم دستمو از دستش جدا کردم و گفتم: سرورم نمیخوام براتون مشکل بسازم لطفا مراقب خودتون باشید
از اتاقش رفتم بیرون چند قدمی فاصله داشتم که اونم اومد بیرون و سریع براید استایل بغلم کرد و به سمت اتاقش رفت
گفتم: چیکار می کنید؟ واسه زخمتون خطرناکه سرورم
رفت توی اتاقش و گذاشتم روی تخت و گفت: پس اذیتم نکن
نشست کنارم و صورتمو گرفت و دوباره لب هاشو روی لبام گذاشت
این یکی با قبلی فرق داشت
با ولع میبوسید و طولانی تر هم بود هم زمان صورتمو نوازش هم می کرد دیگه قلبم داشت از جاش کنده میشد خیلی تند می زد..
ازم جدا شد گفت: حالا دیگه بخواب...خسته شدی حتما..با اینکه صبح شده ولی ...بیا بخوابیم..
از زبان ا/ت
گفت: نکنه عاشقم شدی که انقد نگران حالم شدی؟
گفتم: همه نگران شما هستن سرورم
گفت: اما تو..منو دوست داری ..مگه نه؟
دعا میکردم یجوری محو بشم دیگه منو نبینه چرا من هر وقت پرنس رو می بینم اینجوری میشم؟ قلبم تند میزنه و بدنم گرم میشه ...مغزم هنگ میکنه مثل احمقا میشم...
دیگه طاقتم تموم شد چشمامو بستم گفتم: بله سرورم...من...من..
نمیشد ادامه بدم حدس میزدم انقدر سخت باشه من بار ها به این کار فکر کرده بودم اما نمیدونستم یه روز واقعی میشه..حتما پرنس با خودش به خنگ بودن من می خنده
(فعلا که همهی دنیا تو کف تو هستن ا/ت خانم)
چشمامو باز کردم و به چشمای مشکی رنگش خیره شدم که هر دفعه توی اون دوتا غرق می شدم
با دستش صورتمو نوازش کرد آروم آروم صورتش رو نزدیک کرد و یا خدااا
میون اینهمه دختر...من اون دختر خوش شانسی هستم که پرنس رو میبوسه؟
آروم سرش رو کج کرد بوسه ی کوتاهی کرد چون خیلی درد داشت
دستمو گرفت و گفت: آفرین ...حالا بیا کمکم خیلی درد دارم
من هنوز توی شوک بودم که با صدای بشکن زدنش به خودم اومدم و بردمش توی اتاق و روی تخت درازش کردم و شروع کردم به باز کردن پیراهنش..
با دیدن خونی که از باند بیرون زده بود جیغ خفیفی کشیدم که خندید
گفتم: خنده داره؟ کلی خون از دست دادین...حتما خیلی درد داشته
گفت: پس تو چیکاره ای؟ باید آرومش کنی دیگه
چشمی گفتم و دست به کار شدم
وقتی صورتش از درد مچاله میشد از خودم متنفر میشدم که نمیتونم جوری انجامش بدم که درد نکشه
رفتم توی آشپزخونه و براش نوشیدنی گرم درست کردم و بردم که بخورش
بلاخره دردش آروم شد بلند شدم و تعظیم کردم و گفتم: با اجازتون من دیگه برم
برگشتم که برم اما مچ دستمو گرفت و مانع رفتنم شد و گفت: اتاقت خیلی دوره...بشین پیش خودم
ممکن بود برای دردسر بسازم من یه دختر عادی بودم اون چی؟ پرنس یه ملت بود..پس آروم دستمو از دستش جدا کردم و گفتم: سرورم نمیخوام براتون مشکل بسازم لطفا مراقب خودتون باشید
از اتاقش رفتم بیرون چند قدمی فاصله داشتم که اونم اومد بیرون و سریع براید استایل بغلم کرد و به سمت اتاقش رفت
گفتم: چیکار می کنید؟ واسه زخمتون خطرناکه سرورم
رفت توی اتاقش و گذاشتم روی تخت و گفت: پس اذیتم نکن
نشست کنارم و صورتمو گرفت و دوباره لب هاشو روی لبام گذاشت
این یکی با قبلی فرق داشت
با ولع میبوسید و طولانی تر هم بود هم زمان صورتمو نوازش هم می کرد دیگه قلبم داشت از جاش کنده میشد خیلی تند می زد..
ازم جدا شد گفت: حالا دیگه بخواب...خسته شدی حتما..با اینکه صبح شده ولی ...بیا بخوابیم..
۲۶.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.