پارت چهارم افول ستاره
خورشيد به زيبايی در آسمون ابی رنگ می درخشيد...انگار تنها حاكم آسمون اون بود...
صدای گريه ی آشنايی باعث شد تا نگاهش رو از آسمون بالای سرش بگيره...
با كمی فاصله اون زوج اشنا رو نشسته روی نيمكتی ديد.
اون دو نفر چه اشتباهی متركب شده بودن كه حالا تنها مجازاتشون مرگ فرزنشون بود؟!
نميدونست...
اما مطمئن بود اين درد جواب گناهان اوناست...
خدا هيچ بدی ای رو بی جواب نمی گذاشت...
چه در اين دنيا ، چه در آخرت...انسان های پست جواب گناهانشون رو پس ميدادن!
وی معتقد بود عدالت خداوند بی نقصه.
حتی يه درصد هم فكر نمی كرد روزی خلاف اين حرف رو بزنه!
««نه تا وقتی که عاشق نشده بود!»»
رعد و برق قوی ای كه آسمون رو نورانی كرد نشون ميداد جين اومده...
فرشته ی پيام رسان خدا...
در چشم به هم زدنی جسم ريز جثه اش ظاهر شد...
خندون سمت وی قدم برداشت و بعد از اينكه به يه قدمی فرشته ی مرگ رسيد با لبخند
درخشان همیشگی روی لب هایش گفت:
-شرمنده منتظرت گذاشتم...سر راه بايد برای نامجون پيام ميبردم خدا تصميمش رو عوض
كرده بود...
وی سری به تاييد تكوند داد و بی حوصله غر زد:
-كی مي تونم برم مرخصی؟ اين ماه حسابی كار كردم جين!
فرشته ی كوچيكتر خنده ی ريزی كرد:
-ميبينم ترسناک ترين فرشته ی عالم خسته شده؟ وقتش نيست بازنشسته شی؟ جديدا خيلی
بی حوصله شدی...
خندی ای كرد و ادامه داد:
-بهت قول ميدم تو دوران بازنشستگيت حقوق خوبی بگيری!
پوكر نگاهش رو از جينِ پررو گرفت:
-نمی خواد زحمت بكشی. لطف كن زودتر نامه ام رو تحويل بده پُستچی
با پايان حرفش لب های خندون جين جاشون رو با يه خط صاف عوض كردن!
با اينكه كلمه ی اخر وی زياد به مزاجش نچسبيده بود ، ولی باز لبخند زد...
به هر حال اون فرشته بود و فرشته ها مظهر پاكی و زيبايی بودن...
-خيلی خب وی...اين دفعه ديگه بهت قول ميدم برای يه مدت اين آخرين ماموريتت
باشه...البته...
مكثی كرد و با چشم های شيطونش به چهره ی سرد وی خيره شد:
-به شرطی كه بتونی با موفقيت تمومش كنی!
متعجب ابرويي بالا انداخت:
-منظورت چيه؟؟ مگه قرار نيست باز روح يه نفر رو بگيرم؟!
جين برگه ی كاهی ای رو با بشكن مقابل وی ظاهر كرد:
-خودت ميفهمی...
چشم های متعجب وی كمی سايز عوض كردن...
چيزی كه داخل كاغذ نوشته شده ، عجيب بود!
زير لب پرسيد:
-دوستي؟
جين لبخند زنان سری به تاييد تكون داد:
-حالا بذار ماموريتت رو كامل بهت توضيح بدم.
سمت وی حركت كرد و بعد از لمس شونه هاش اون رو سمت مخالف بر گردوند...
میدونست اگر وی بدونه سرنوشتش چیه قطعا باهاش مبارزه میکرد...
صدای گريه ی آشنايی باعث شد تا نگاهش رو از آسمون بالای سرش بگيره...
با كمی فاصله اون زوج اشنا رو نشسته روی نيمكتی ديد.
اون دو نفر چه اشتباهی متركب شده بودن كه حالا تنها مجازاتشون مرگ فرزنشون بود؟!
نميدونست...
اما مطمئن بود اين درد جواب گناهان اوناست...
خدا هيچ بدی ای رو بی جواب نمی گذاشت...
چه در اين دنيا ، چه در آخرت...انسان های پست جواب گناهانشون رو پس ميدادن!
وی معتقد بود عدالت خداوند بی نقصه.
حتی يه درصد هم فكر نمی كرد روزی خلاف اين حرف رو بزنه!
««نه تا وقتی که عاشق نشده بود!»»
رعد و برق قوی ای كه آسمون رو نورانی كرد نشون ميداد جين اومده...
فرشته ی پيام رسان خدا...
در چشم به هم زدنی جسم ريز جثه اش ظاهر شد...
خندون سمت وی قدم برداشت و بعد از اينكه به يه قدمی فرشته ی مرگ رسيد با لبخند
درخشان همیشگی روی لب هایش گفت:
-شرمنده منتظرت گذاشتم...سر راه بايد برای نامجون پيام ميبردم خدا تصميمش رو عوض
كرده بود...
وی سری به تاييد تكوند داد و بی حوصله غر زد:
-كی مي تونم برم مرخصی؟ اين ماه حسابی كار كردم جين!
فرشته ی كوچيكتر خنده ی ريزی كرد:
-ميبينم ترسناک ترين فرشته ی عالم خسته شده؟ وقتش نيست بازنشسته شی؟ جديدا خيلی
بی حوصله شدی...
خندی ای كرد و ادامه داد:
-بهت قول ميدم تو دوران بازنشستگيت حقوق خوبی بگيری!
پوكر نگاهش رو از جينِ پررو گرفت:
-نمی خواد زحمت بكشی. لطف كن زودتر نامه ام رو تحويل بده پُستچی
با پايان حرفش لب های خندون جين جاشون رو با يه خط صاف عوض كردن!
با اينكه كلمه ی اخر وی زياد به مزاجش نچسبيده بود ، ولی باز لبخند زد...
به هر حال اون فرشته بود و فرشته ها مظهر پاكی و زيبايی بودن...
-خيلی خب وی...اين دفعه ديگه بهت قول ميدم برای يه مدت اين آخرين ماموريتت
باشه...البته...
مكثی كرد و با چشم های شيطونش به چهره ی سرد وی خيره شد:
-به شرطی كه بتونی با موفقيت تمومش كنی!
متعجب ابرويي بالا انداخت:
-منظورت چيه؟؟ مگه قرار نيست باز روح يه نفر رو بگيرم؟!
جين برگه ی كاهی ای رو با بشكن مقابل وی ظاهر كرد:
-خودت ميفهمی...
چشم های متعجب وی كمی سايز عوض كردن...
چيزی كه داخل كاغذ نوشته شده ، عجيب بود!
زير لب پرسيد:
-دوستي؟
جين لبخند زنان سری به تاييد تكون داد:
-حالا بذار ماموريتت رو كامل بهت توضيح بدم.
سمت وی حركت كرد و بعد از لمس شونه هاش اون رو سمت مخالف بر گردوند...
میدونست اگر وی بدونه سرنوشتش چیه قطعا باهاش مبارزه میکرد...
۹.۸k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.