part20💀🧟
"سوا"
رفتیم بیرون
نفسمو بیرون دادم
بالاخره حرفی که میخواستمو زدم...واقعا با خودم چی فک کردم خودمو انداختم وسط معرکه؟
سوا : سونبه تو چرا بدون اینکه چیزی بگی اومدی دنبالم ؟
کوک : تو که خیلی ازشون شاکی بودی .عمرا فک نمیکردم بیای...یعنی فک کردی میذاشتم سوا جونم تنها بره ؟ اونم وقتم من زندم و ازم خواسته باهاش برم ؟
سوا : هنوزم دیر نشده مجبور نیستی به خاطر من ریسک کنی.میتونم خودم تنها برم
دستمو گرف
کوک : من که بهت گفته بودم...اگه بخوای تا پای مرگ هم بری دنبالت میام..حتی اگه ازم بخوای بکشمت هم میکشمت (داش دیگه اینقد زیاد روی نکن🫥)تا وقتی کنارمی...مهم نیس چیکار میکنی..فقد هر کاری میکنی جلوی چشم من بکن،جوری که بتونم ببینمت( زیادی منحرفانه نبود؟)
سوا :منظورت چیه؟...
کوک :......
یدفه شروع کرد خندیدن.
کوک :یعنی چی که منظورم چیه؟ نفهمیدی چی گفتم؟...یا فک کردی من دیوونم و دارم چرت و پرت میگم؟
سوا : اههه؟...نه بابا این چه حرفیه
کوک : اصن هرچی سوا جون بگه
برا رفتن به پار کینگ مرکزی باید بریم به حیاط بالایی مدرسه....
اسمون در حالی که شاد و روشنه...اون پایین مثل جهنم میمونه...داره برف میاد...
سوا :" لبخند"
سونبه...اول که دیدمش فکر کردم یه تختش کمه..ولی الان هزار تا سوال راجبش تو ذهنم میاد
سوا : سونبه
کوک : هوم؟
سوا : وقتی از شر این زامبیا خلاص شدیم...میخوای چیکار کنی؟
یهو کنجکاو شدم بدونم..که تو یه دنیای معمولی بدون زامبی...سونبه چیکارا ممکنه بکنه
کوک : مطمئن نیستم..حس میکنم یه کاری بود که دلم میخواست انجام بدم.اما الان یادم نمیاد چی بود.چطور مگه؟
سوا : هیچی...همینجوری کنجکاو شدم
کوک : عجیبه ؟ مگه تو از من بدت نمیومد ؟
سوا: هوم ؟
کوک :"خنده"
ماسکشو پایین اورد
کوک : سوا جون...نزدیک بود گولم بزنی
سوا :.....
سونبه...غیر ممکنه،چطوری از تو بدم بیاد اخه؟..
سوا :"لبخند"
اتفاقا برعکس
به اسانسور رسیدیم
سوارش شدیم
سوا : اگه زامبیا رسیده باشن چیکار کنیم...تبرتو نبردی و هیچ سلاحیم نداریم
کوک : اشکال نداره...اگه همچین اتفاقی افتاد تمام نیرومونو جمع میکنیم و تا جون داریم باهاشون میجنگیم....گرچه...امیدوارم زنده بمونیم...چون ایندفعه سوا جونم دستمو گرفته با خودش اورده و داره راجب برنامه های ایندم ازم سوال میکنه...خیلی ضدحال میشه اگه همین امروز بخوام بمیرم.نه؟
برگشت بهم نگا کرد
کوک : اون کاری که میخواست بکنم....حالا که جلوی روم وایسادی کم کم داره یادم میاد چی بود(پسرمون زیادی بیتربیته)
از حرفش شوکه شدم
کوک : یادم اومد...میخوا....
دستامو جلو دهنشو گرفتم
سوا : ..نه حالا عجله ای نیس اینقد زود جواب بدی" سرخ شدن"(این گوزو هم مستقیم میره سمت چیزای منفی)
در اسانسور باز شد
کوک : نظرت چیه بریم تو؟
سوا : برای عدالت و همکاری و کوفت و زهر مار؟...اره بریم ( چقد بهم میان😂)
رفتیم بیرون
نفسمو بیرون دادم
بالاخره حرفی که میخواستمو زدم...واقعا با خودم چی فک کردم خودمو انداختم وسط معرکه؟
سوا : سونبه تو چرا بدون اینکه چیزی بگی اومدی دنبالم ؟
کوک : تو که خیلی ازشون شاکی بودی .عمرا فک نمیکردم بیای...یعنی فک کردی میذاشتم سوا جونم تنها بره ؟ اونم وقتم من زندم و ازم خواسته باهاش برم ؟
سوا : هنوزم دیر نشده مجبور نیستی به خاطر من ریسک کنی.میتونم خودم تنها برم
دستمو گرف
کوک : من که بهت گفته بودم...اگه بخوای تا پای مرگ هم بری دنبالت میام..حتی اگه ازم بخوای بکشمت هم میکشمت (داش دیگه اینقد زیاد روی نکن🫥)تا وقتی کنارمی...مهم نیس چیکار میکنی..فقد هر کاری میکنی جلوی چشم من بکن،جوری که بتونم ببینمت( زیادی منحرفانه نبود؟)
سوا :منظورت چیه؟...
کوک :......
یدفه شروع کرد خندیدن.
کوک :یعنی چی که منظورم چیه؟ نفهمیدی چی گفتم؟...یا فک کردی من دیوونم و دارم چرت و پرت میگم؟
سوا : اههه؟...نه بابا این چه حرفیه
کوک : اصن هرچی سوا جون بگه
برا رفتن به پار کینگ مرکزی باید بریم به حیاط بالایی مدرسه....
اسمون در حالی که شاد و روشنه...اون پایین مثل جهنم میمونه...داره برف میاد...
سوا :" لبخند"
سونبه...اول که دیدمش فکر کردم یه تختش کمه..ولی الان هزار تا سوال راجبش تو ذهنم میاد
سوا : سونبه
کوک : هوم؟
سوا : وقتی از شر این زامبیا خلاص شدیم...میخوای چیکار کنی؟
یهو کنجکاو شدم بدونم..که تو یه دنیای معمولی بدون زامبی...سونبه چیکارا ممکنه بکنه
کوک : مطمئن نیستم..حس میکنم یه کاری بود که دلم میخواست انجام بدم.اما الان یادم نمیاد چی بود.چطور مگه؟
سوا : هیچی...همینجوری کنجکاو شدم
کوک : عجیبه ؟ مگه تو از من بدت نمیومد ؟
سوا: هوم ؟
کوک :"خنده"
ماسکشو پایین اورد
کوک : سوا جون...نزدیک بود گولم بزنی
سوا :.....
سونبه...غیر ممکنه،چطوری از تو بدم بیاد اخه؟..
سوا :"لبخند"
اتفاقا برعکس
به اسانسور رسیدیم
سوارش شدیم
سوا : اگه زامبیا رسیده باشن چیکار کنیم...تبرتو نبردی و هیچ سلاحیم نداریم
کوک : اشکال نداره...اگه همچین اتفاقی افتاد تمام نیرومونو جمع میکنیم و تا جون داریم باهاشون میجنگیم....گرچه...امیدوارم زنده بمونیم...چون ایندفعه سوا جونم دستمو گرفته با خودش اورده و داره راجب برنامه های ایندم ازم سوال میکنه...خیلی ضدحال میشه اگه همین امروز بخوام بمیرم.نه؟
برگشت بهم نگا کرد
کوک : اون کاری که میخواست بکنم....حالا که جلوی روم وایسادی کم کم داره یادم میاد چی بود(پسرمون زیادی بیتربیته)
از حرفش شوکه شدم
کوک : یادم اومد...میخوا....
دستامو جلو دهنشو گرفتم
سوا : ..نه حالا عجله ای نیس اینقد زود جواب بدی" سرخ شدن"(این گوزو هم مستقیم میره سمت چیزای منفی)
در اسانسور باز شد
کوک : نظرت چیه بریم تو؟
سوا : برای عدالت و همکاری و کوفت و زهر مار؟...اره بریم ( چقد بهم میان😂)
۲۱.۰k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.