گرگ سفید من
پارت ۱۳
به مرز جنون رسیدم و بلندتر از قبل داد زدم : دوستت دارم... من دوستت دارم جیمین .
و برای اولین بار اسم واقعی و قشنگش رو به زبون آوردم اما بازهم چشم هاش رو باز نکرد. تازه فهمیده بودم که چقدر بهش دلبسته شدم چقدر دوستش دارم و بهش علاقه مندم و حتی یک روز نبودنش رو هم نمیتونم تحمل کنم. سرم رو روی سرش گذاشتم و زمزمه وار تکرار کردم : جیمین .. جیمینم.. جیمینم رو بهم برگردونید..
دیگه صداهای اطرافم به کل قطع شده بود به نظر میرسید که همه ی اون مردها به همراه جیهون زخمی به شهر برگشته بودن. همون لحظه صدای پا و دویدن کسی از پشت سر به گوشم رسید و یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و مردی با صدای بلند و کلفتی از بالای سرم گفت : بیا بریم دخترهی دیوونه.. اون دیگه مرده... جیمین کیه دیگه؟ اسم گرگت رو گذاشتی جیمین؟!
و بعد وقتی دید اصلا به حرف هاش گوش نمیدم بلند تر و عصبی تر از قبل ادامه داد: بلند شو گفتم... با این کولی بازیهات پاک آبروی خانواده ی مارو بردی بیچاره برادرم که به همه اعلام کرده که تو قراره عروسش بشی... خوبه اینجا نبود تا عروس دیوونش رو ببینه وگرنه تا الان سکته کرده بود بلند شو ببینم...
هر چقدر جیغ زدم و هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم وگفتم : نمیخوام بذار بمونم... منم میخوام باهاش بمیرم...
ولی اون مرد درشت هیکل و فوق سنگدل اصلا صدام گوشش نمیرسید و به زور بلندم کرد و من رو کشان کشان و با بی رحمی تمام از جیمینم دور کرد
*****************************************
هر کاری که میکردم بازهم نمیتونستم از دستش خلاص بشم. عصبی دستام رو گرفته بود و همون طور که پاهام روی زمین و شاخ و برگها کشیده میشد، من رو با خودش میبرد.
بی جون شده بودم و مدام درد در بند بند وجودم میپیچید اما بازهم قصد بلند شدن نداشتم.
این درد کوچک در برابر درد طاقت فرسا و زجرآور قلب خون شدم هیچ بود.
دیگه چشم هام داشتن سیاهی میرفتن که یه دفع دست قوی و سفیدی روی مچ دست مرد قرار گرفت. اون دست فوق آشنا، دقیقا مچ همون دستی رو که گرفته بود من تا چند لحظه ی پیش توسطش بر روی زمین کشیده میشدم. دست سفید در کسری از ثانیه مچ مرد وحشت زده رو پیچوند و بعد بدنش رو هل داد و با شدت روی زمین انداخت.
خم شد و در یک حرکت با دست دیگرش دور کمرم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و بدن بی جونم رو توی آغوشش گرفت و سرم رو به سینهش چسبوند. آغوشش مثل همیشه گرم و لذت بخش بود، قلبش به شدت به دیواره ی سینش میکوبید.
سرم رو بلند و از سینش جدا کردم و مات و مبهوت به قیافه ی زیبا و خشمگینش نگاه کردم
مرد درشت هیکلی که حالا روی زمین افتاده بود با دیدن زور زیاد و ظاهر زیبا و فرشته مانند جیمین با چشمان درشت شده و لکنت گفت: تو... تو دیگه کی هستی؟!ج..جنی چیزی هستی؟!
جیمین با حرف هاش پوزخندی زد و عصبی جواب داد: شاید... من همون گرگیم که با تیر بهش شلیک کردی !
مرد کمی خودش رو عقب کشید و اول برای پیدا کردن همراهانش که جلوتر رفته بودن به اطرافش و بعد با ترس به چشم های خوش رنگش نگاه کرد و گفت : چرند نگو... داری دروغ میگی... این امکان نداره!
جیمین دندون هاش رو روی هم سایید و گفت : آره این امکان نداره. من همون جنم..جن جنگل الانم تو تو قلمروی منی..
و بعد این حرف قدم بلندی به سمت مرد ترسیده برداشت و با صورت خشمگین و لحن ترسناکش ادامه داد:
میدونی چیه؟ شاید من بتونم به خاطر تیری که بهم زدی ببخشمت ولی هیچ وقت..هیچ وقت نمیتونم کسی رو که با ا.ت من بد رفتاری کرده رو ببخشم.
و بعد این حرف پاش رو روی مچ پای مرد گذاشت و با تمام قدرتش فشار داد. داد مرد به هوا رفت... جوری به مچ پای مرد فشار میآورد که انگار میخواست استخون هاش رو بشکنه و خورد کنه. دستم رو روی دست مشت شدش گذاشتم و فشار آرومی بهش وارد کردم. توی چشمام نگاه کرد و سریع متوجه ی منظورم شد و پاش رو از روی پای مرد برداشت.
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
به مرز جنون رسیدم و بلندتر از قبل داد زدم : دوستت دارم... من دوستت دارم جیمین .
و برای اولین بار اسم واقعی و قشنگش رو به زبون آوردم اما بازهم چشم هاش رو باز نکرد. تازه فهمیده بودم که چقدر بهش دلبسته شدم چقدر دوستش دارم و بهش علاقه مندم و حتی یک روز نبودنش رو هم نمیتونم تحمل کنم. سرم رو روی سرش گذاشتم و زمزمه وار تکرار کردم : جیمین .. جیمینم.. جیمینم رو بهم برگردونید..
دیگه صداهای اطرافم به کل قطع شده بود به نظر میرسید که همه ی اون مردها به همراه جیهون زخمی به شهر برگشته بودن. همون لحظه صدای پا و دویدن کسی از پشت سر به گوشم رسید و یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و مردی با صدای بلند و کلفتی از بالای سرم گفت : بیا بریم دخترهی دیوونه.. اون دیگه مرده... جیمین کیه دیگه؟ اسم گرگت رو گذاشتی جیمین؟!
و بعد وقتی دید اصلا به حرف هاش گوش نمیدم بلند تر و عصبی تر از قبل ادامه داد: بلند شو گفتم... با این کولی بازیهات پاک آبروی خانواده ی مارو بردی بیچاره برادرم که به همه اعلام کرده که تو قراره عروسش بشی... خوبه اینجا نبود تا عروس دیوونش رو ببینه وگرنه تا الان سکته کرده بود بلند شو ببینم...
هر چقدر جیغ زدم و هر چقدر تقلا کردم و فریاد زدم وگفتم : نمیخوام بذار بمونم... منم میخوام باهاش بمیرم...
ولی اون مرد درشت هیکل و فوق سنگدل اصلا صدام گوشش نمیرسید و به زور بلندم کرد و من رو کشان کشان و با بی رحمی تمام از جیمینم دور کرد
*****************************************
هر کاری که میکردم بازهم نمیتونستم از دستش خلاص بشم. عصبی دستام رو گرفته بود و همون طور که پاهام روی زمین و شاخ و برگها کشیده میشد، من رو با خودش میبرد.
بی جون شده بودم و مدام درد در بند بند وجودم میپیچید اما بازهم قصد بلند شدن نداشتم.
این درد کوچک در برابر درد طاقت فرسا و زجرآور قلب خون شدم هیچ بود.
دیگه چشم هام داشتن سیاهی میرفتن که یه دفع دست قوی و سفیدی روی مچ دست مرد قرار گرفت. اون دست فوق آشنا، دقیقا مچ همون دستی رو که گرفته بود من تا چند لحظه ی پیش توسطش بر روی زمین کشیده میشدم. دست سفید در کسری از ثانیه مچ مرد وحشت زده رو پیچوند و بعد بدنش رو هل داد و با شدت روی زمین انداخت.
خم شد و در یک حرکت با دست دیگرش دور کمرم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و بدن بی جونم رو توی آغوشش گرفت و سرم رو به سینهش چسبوند. آغوشش مثل همیشه گرم و لذت بخش بود، قلبش به شدت به دیواره ی سینش میکوبید.
سرم رو بلند و از سینش جدا کردم و مات و مبهوت به قیافه ی زیبا و خشمگینش نگاه کردم
مرد درشت هیکلی که حالا روی زمین افتاده بود با دیدن زور زیاد و ظاهر زیبا و فرشته مانند جیمین با چشمان درشت شده و لکنت گفت: تو... تو دیگه کی هستی؟!ج..جنی چیزی هستی؟!
جیمین با حرف هاش پوزخندی زد و عصبی جواب داد: شاید... من همون گرگیم که با تیر بهش شلیک کردی !
مرد کمی خودش رو عقب کشید و اول برای پیدا کردن همراهانش که جلوتر رفته بودن به اطرافش و بعد با ترس به چشم های خوش رنگش نگاه کرد و گفت : چرند نگو... داری دروغ میگی... این امکان نداره!
جیمین دندون هاش رو روی هم سایید و گفت : آره این امکان نداره. من همون جنم..جن جنگل الانم تو تو قلمروی منی..
و بعد این حرف قدم بلندی به سمت مرد ترسیده برداشت و با صورت خشمگین و لحن ترسناکش ادامه داد:
میدونی چیه؟ شاید من بتونم به خاطر تیری که بهم زدی ببخشمت ولی هیچ وقت..هیچ وقت نمیتونم کسی رو که با ا.ت من بد رفتاری کرده رو ببخشم.
و بعد این حرف پاش رو روی مچ پای مرد گذاشت و با تمام قدرتش فشار داد. داد مرد به هوا رفت... جوری به مچ پای مرد فشار میآورد که انگار میخواست استخون هاش رو بشکنه و خورد کنه. دستم رو روی دست مشت شدش گذاشتم و فشار آرومی بهش وارد کردم. توی چشمام نگاه کرد و سریع متوجه ی منظورم شد و پاش رو از روی پای مرد برداشت.
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۱۰.۱k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.