۶١
٢ماه گذشت
هانور احساساتی به کوک پیدا کرده اما مطمئن نبود که بگه
یک هفته پیش رفته بودن (با اینکه دیر رفته بودن )جنسیت بچه رو بفهمن اما دکتر فقط به هانور گفته بود و هانول به کوک چیزی نگفته بود
امروز هانور به کوک گفته بود که ببرتش ساحل
امروز روی بود که هانولو میخواست احساساتشو بیان با اینکه با کوک گفته بود هیچ وقت عاشقت نمیشم ولی داخل این بازی هانول باخت
قلبش تسلیم کوک شده بود
....
داخل ماشین بودن هیچ حرفی ردبدل نشد تا ساحل که رسیدن
هانول با احتیاط پیاده شد چون شکمش بزرگ شده بود نمیتونست زیاد کار کنه
به سمت ساحل قدم برداشت با بادی که به صورتش میخورد
احساس آرامش بخش تزریق می شد
چشماشو بست و گذاشت تا باد نیسم به صورتش بخور امروز هوا کمی بارونی
هوا سرد بود هانول میخواست برگرد داخل ماشین که کوک کاپشنشو گذاشت روی شونه هاش
کوک:سرده
هانور:اوهوم
هانول:کوک میخواستم یه چیزی بهت بگم
کوک: درمورد
هانول: بچه
کوک وقتی اسم بچه شنیذ خوشحال شد
هانول:حدس بزن فقط یه بار میتونی
کوک:دختر دختر
هان:نه 🗿
هانور:پسر و دختر ) جیغغغغغغغغغغغغغغ
کوک وقتی اینو شنید خیلی محکم هانول بغل کرد
و سعی کرد هانور بغل کنه که سنگین بود نتونست
هانول خندهای کرد و گفت
هانول: سنگین شدم
کوک:خیلی
هانول:یعنی میگی من چاقم
کوک:نه نه منظورم این نبود
هانول:یه خبر دیگه هم دارم
کوک:؟؟؟
هانور تمامه جرعتشو جمع کرد و گفت
هانول:فکر کنم قلبم تسلیم شده من ابن بازی رو باختم قل....(با یه بو*سه حرفش قطع شد
با چشمای گرد به حرکت کوک خیره بود ولی آروم دستشو گذاشت روی شونه های پهن کوک و چشماسو بست و همراهی کرد
(بچهها اینا همش فیک هست واقعیت نداره اینا همش تخیلات من هس هیچ کدوم از اینا واقعی نیستن *جدی بگیرد ⚠️
هانور احساساتی به کوک پیدا کرده اما مطمئن نبود که بگه
یک هفته پیش رفته بودن (با اینکه دیر رفته بودن )جنسیت بچه رو بفهمن اما دکتر فقط به هانور گفته بود و هانول به کوک چیزی نگفته بود
امروز هانور به کوک گفته بود که ببرتش ساحل
امروز روی بود که هانولو میخواست احساساتشو بیان با اینکه با کوک گفته بود هیچ وقت عاشقت نمیشم ولی داخل این بازی هانول باخت
قلبش تسلیم کوک شده بود
....
داخل ماشین بودن هیچ حرفی ردبدل نشد تا ساحل که رسیدن
هانول با احتیاط پیاده شد چون شکمش بزرگ شده بود نمیتونست زیاد کار کنه
به سمت ساحل قدم برداشت با بادی که به صورتش میخورد
احساس آرامش بخش تزریق می شد
چشماشو بست و گذاشت تا باد نیسم به صورتش بخور امروز هوا کمی بارونی
هوا سرد بود هانول میخواست برگرد داخل ماشین که کوک کاپشنشو گذاشت روی شونه هاش
کوک:سرده
هانور:اوهوم
هانول:کوک میخواستم یه چیزی بهت بگم
کوک: درمورد
هانول: بچه
کوک وقتی اسم بچه شنیذ خوشحال شد
هانول:حدس بزن فقط یه بار میتونی
کوک:دختر دختر
هان:نه 🗿
هانور:پسر و دختر ) جیغغغغغغغغغغغغغغ
کوک وقتی اینو شنید خیلی محکم هانول بغل کرد
و سعی کرد هانور بغل کنه که سنگین بود نتونست
هانول خندهای کرد و گفت
هانول: سنگین شدم
کوک:خیلی
هانول:یعنی میگی من چاقم
کوک:نه نه منظورم این نبود
هانول:یه خبر دیگه هم دارم
کوک:؟؟؟
هانور تمامه جرعتشو جمع کرد و گفت
هانول:فکر کنم قلبم تسلیم شده من ابن بازی رو باختم قل....(با یه بو*سه حرفش قطع شد
با چشمای گرد به حرکت کوک خیره بود ولی آروم دستشو گذاشت روی شونه های پهن کوک و چشماسو بست و همراهی کرد
(بچهها اینا همش فیک هست واقعیت نداره اینا همش تخیلات من هس هیچ کدوم از اینا واقعی نیستن *جدی بگیرد ⚠️
۱۵.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.