عشق ممنوعه p16
چشماشو با خستگی باز کرد و نگاهشو چرخوند. با دیدن پرستاری که داشت با سرم ور میرفت سریع بلند شد.
- بیدار شدی؟ همراهت بیرون منتظره الان میگم بیاد
- من چرا اینجام؟
- وقتی اومدی بیهوش بودی ظاهرا دچار شک شدی
تو یه لحظه همه چیو به خاطر آورد. با ورود شخصی به داخل اتاق از فکر بیرون اومد. بدو بدو به سمت تهیونگ رفت و تو فاصلهی چند سانتی باهاش وایستاد
- من اینجا چی کار میکنم؟
- آروم با...
با داد زدن پسر کوچولوی مقابلش حرفش نصفه موند
- نمیخوام.. منو ببر خونه باید با بابام حرف بزنم
- بابات خونه نیست
- اینجاست؟ بگو بیاد
- نه اینجا نه خونه... تو بازداشتگاه داره تقاص کاراشو میده
- دروغگو... میدونم دروغ میگی
- نمیگم
- من باید بابامو ببینم
مرد مقابلش رو پس زد و به سرعت به سمت در رفت و بازش کرد با دیدن مدانا که روی صندلی کنار در نشسته بود خشمش بیشتر شد و به سمتش حمله کرد:
- توی عوضی همیشه رو مخم بودی... ازت متنفرم... چرا اینجایی ها؟.. چی از جونم میخوای؟
مدانا که با بهت به جونگ کوک نگاه میکرد از جاش بلند شد و رو به تهیونگ کرد:
- من میرم خونه پسر اون عوضی رو برسون و بیا
- وقتی باباش عوضیه دلیل نمیشه اینم مثل اون باشه
- آره معلومه... میبینمت
هر دو رفتن مدانا رو تماشا کردن با رفتنش جونگ کوک خودشو تو بغل معشوقش انداخت و بارون چشماش شروع به باریدن کرد
- دوست دارم عوضی
تهیونگ که از رفتار های پسر مقابلش تعجب کرده بود آروم بغلش کرد و لب زد:
- منم... همینطور
خودش هم دلیل این حرفشو نمیدونست، بدون اینکه فکر کنه این کلمه رو به زبون آورد. نمیتونست باور کنه که عاشق شده.. اونم عاشق پسری که ازش 12 سال کوچیکتره
جونگکوک آروم از بغلش در اومد لبهاشو باز کرد آروم زمزمه کرد:
- منو برسون خونه.. لطفا
- خیلی خب بریم
هردو به سمت پارکینگ بیمارستان رفتن و سوار ماشین شدن و به سمت خونه جئون حرکت کردن.
حمایتهاتون؟
- بیدار شدی؟ همراهت بیرون منتظره الان میگم بیاد
- من چرا اینجام؟
- وقتی اومدی بیهوش بودی ظاهرا دچار شک شدی
تو یه لحظه همه چیو به خاطر آورد. با ورود شخصی به داخل اتاق از فکر بیرون اومد. بدو بدو به سمت تهیونگ رفت و تو فاصلهی چند سانتی باهاش وایستاد
- من اینجا چی کار میکنم؟
- آروم با...
با داد زدن پسر کوچولوی مقابلش حرفش نصفه موند
- نمیخوام.. منو ببر خونه باید با بابام حرف بزنم
- بابات خونه نیست
- اینجاست؟ بگو بیاد
- نه اینجا نه خونه... تو بازداشتگاه داره تقاص کاراشو میده
- دروغگو... میدونم دروغ میگی
- نمیگم
- من باید بابامو ببینم
مرد مقابلش رو پس زد و به سرعت به سمت در رفت و بازش کرد با دیدن مدانا که روی صندلی کنار در نشسته بود خشمش بیشتر شد و به سمتش حمله کرد:
- توی عوضی همیشه رو مخم بودی... ازت متنفرم... چرا اینجایی ها؟.. چی از جونم میخوای؟
مدانا که با بهت به جونگ کوک نگاه میکرد از جاش بلند شد و رو به تهیونگ کرد:
- من میرم خونه پسر اون عوضی رو برسون و بیا
- وقتی باباش عوضیه دلیل نمیشه اینم مثل اون باشه
- آره معلومه... میبینمت
هر دو رفتن مدانا رو تماشا کردن با رفتنش جونگ کوک خودشو تو بغل معشوقش انداخت و بارون چشماش شروع به باریدن کرد
- دوست دارم عوضی
تهیونگ که از رفتار های پسر مقابلش تعجب کرده بود آروم بغلش کرد و لب زد:
- منم... همینطور
خودش هم دلیل این حرفشو نمیدونست، بدون اینکه فکر کنه این کلمه رو به زبون آورد. نمیتونست باور کنه که عاشق شده.. اونم عاشق پسری که ازش 12 سال کوچیکتره
جونگکوک آروم از بغلش در اومد لبهاشو باز کرد آروم زمزمه کرد:
- منو برسون خونه.. لطفا
- خیلی خب بریم
هردو به سمت پارکینگ بیمارستان رفتن و سوار ماشین شدن و به سمت خونه جئون حرکت کردن.
حمایتهاتون؟
۲.۶k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.