قسمت پانزدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
کثیر شمشـیر را بر کمر محکم میکند و به سوي سـپاه امام راه می افتد. ابوثمامه صاعدي که در کنار امام نشسته است، او را از دور میشـناسد. رو میکند به امام و میگوید: یا ابا عبداالله! خبیثترین مرد روزگار دارد به این سـمت میآید، او شهره است به غافلکُشـی وجنایت پیشـگی. وسپس سریع از جا بر میخیزد و به فاصله چندخیمه از امام، بر سر راه او میایستد: به چه کار آمدهاي؟
پیغـام آوردهام براي حسـینبنعلی. اول شمشـیرت را بگـذار، بعـد پیغـامت را بـبر. کثیر دسـتش را بر قبضه شمشـیر میفشـارد: من مأمورم، پیغامی دارم.خواستید میدهم، نخواستید بر میگردم. ابوثمامه دست میبرد تاشمشـیر کثیر را با نیام بگیرد: قبل از اینکه
حرف بزنی،سـلاحت را تحویل بده.کثیر شمشـیرش را محکمتر میگیرد وخود را عقب میکشد: به خدا اگر بگذارم که دست به شمشـیرم بزنی. پس پیغـامت را به من بـده، من آنرا به امـام میرسانم، تو را با سـلاح نمیگـذارم به امام نزدیک شوي. به تو نمیگویم، نگو، برو! تو شـهرتت به جفا و خیانت است، برگرد.
کثیر دنـدان میسایـد و جویده جویده فحشهایی نثار ابوثمامه میکند و
باز میگردد. عمر! نگذاشـتند پیغام تو را برسانم. عمرسـعد، قرةبنقیس را صدا میکند و میگوید: میروي و از حسینبنعلی میپرسـی اینجا به چه کار آمده است و هدفش چیست؟ قرةبنقیس، بی هیچ کلامی به سـمت سپاه امام راه میافتد، امام، چهره او
را که از دور میبیند، میپرسد: او را میشناسید؟ حبیب که درکنار امام نشسته است، پاسخ میدهد: آري، مولاي من! او از طایفه حنظله است از قبیله تمیم، خواهرزاده ما به حساب میآیـد. من او را به حسن عقیـده میشـناختم و هرگز گمان نمیبردم که روزي در این موضع او را ببینم. قرهبنقیس نزدیـک و نزدیکتر میشود تا به امام میرسـد. سـلام میکنـد. پاسـخ میشـنود و سؤال ابنسعد را میپرسد: به چه کار آمدهاید و هدفتان چیست؟ امام پاسخ میدهد: مردم شهرتان کوفه به من نامه نوشتند که: بیا.
اگر نمیخواهنـد باز میگردم. قاصد پیام را داده و پاسخ را دریافت کرده است؛ اما پیش از رفتن، حبیب اشاره میکند که: صبرکن.
ادامه در پست بعد
پیغـام آوردهام براي حسـینبنعلی. اول شمشـیرت را بگـذار، بعـد پیغـامت را بـبر. کثیر دسـتش را بر قبضه شمشـیر میفشـارد: من مأمورم، پیغامی دارم.خواستید میدهم، نخواستید بر میگردم. ابوثمامه دست میبرد تاشمشـیر کثیر را با نیام بگیرد: قبل از اینکه
حرف بزنی،سـلاحت را تحویل بده.کثیر شمشـیرش را محکمتر میگیرد وخود را عقب میکشد: به خدا اگر بگذارم که دست به شمشـیرم بزنی. پس پیغـامت را به من بـده، من آنرا به امـام میرسانم، تو را با سـلاح نمیگـذارم به امام نزدیک شوي. به تو نمیگویم، نگو، برو! تو شـهرتت به جفا و خیانت است، برگرد.
کثیر دنـدان میسایـد و جویده جویده فحشهایی نثار ابوثمامه میکند و
باز میگردد. عمر! نگذاشـتند پیغام تو را برسانم. عمرسـعد، قرةبنقیس را صدا میکند و میگوید: میروي و از حسینبنعلی میپرسـی اینجا به چه کار آمده است و هدفش چیست؟ قرةبنقیس، بی هیچ کلامی به سـمت سپاه امام راه میافتد، امام، چهره او
را که از دور میبیند، میپرسد: او را میشناسید؟ حبیب که درکنار امام نشسته است، پاسخ میدهد: آري، مولاي من! او از طایفه حنظله است از قبیله تمیم، خواهرزاده ما به حساب میآیـد. من او را به حسن عقیـده میشـناختم و هرگز گمان نمیبردم که روزي در این موضع او را ببینم. قرهبنقیس نزدیـک و نزدیکتر میشود تا به امام میرسـد. سـلام میکنـد. پاسـخ میشـنود و سؤال ابنسعد را میپرسد: به چه کار آمدهاید و هدفتان چیست؟ امام پاسخ میدهد: مردم شهرتان کوفه به من نامه نوشتند که: بیا.
اگر نمیخواهنـد باز میگردم. قاصد پیام را داده و پاسخ را دریافت کرده است؛ اما پیش از رفتن، حبیب اشاره میکند که: صبرکن.
ادامه در پست بعد
۳.۱k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.