همیشه بد نیست
همیشه بد نیست
(پارت۹)
رفتم تو آشپز خونه.مامان داشت غذا رو تو ظرف میشکید و بابا پشت سرش وایستاده بود و شونه هاشو ماساژ میداد.عرر بابا اومده.رانم پشت میز نشسته بود.البته با جینا خانوم دیگه.کم مونده بیارتش خونه.داشت با گوشیش چت میکرد و میخندید . حتما جیناس. ایششش.خیلی سوسکی رفتم پشت سر بابا.وقتی پشت سرش وایستادم با دستم آروم پشت گردنشو گرفتم که از ترس دو متر پرید هوا. وقتی برگشت خودمو انداختم تو بغلش
_وایی بابا دلم برات اندازه کو... یعنی کله مورچه شده بود.
_من اندازه ی ویروس شده بود.
از بغلش اومدم بیرون.خوب وارسیش کردم ببینم جاییش صدمه دیده یا نه.
_هیجین چیکار میکنی.بیمارستان بودم میدون جنگ که نبودم.
_خیل خب حالا. چی شده بود؟ چرا اونجوری شدی؟
_هیچی حرص زیاد
_از دست عمه؟
_میساکی؟
_نه به مامان کاری نداره ران بهم گفت بهت زنگ زده که بری دنبالش
_هعی عمه تو هم دردسری شده واسه ما
_بیخیال اونو ( اسمش اونودراس ولی مامانشون میگه اونو) خواهرتو که میشناسی از من از همون اولش بدش میومد برای حرص من داره این کارو میکنه منم که اصن برام مهم نیست. فعلا بیا بشین غذاتو بخور که غذاهای بیمارستان به درد خودشون میخوره.
با بابا خندیدیم و نشستیم سر میز.ران هنوز سرش تو گوشی بود.که بابا سرفه مصلحتی کرد که ران بهش نگاه کرد.
_چیشده؟
_نمیخوای گوشی رو بذاری کنار
ی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت
_آها بله درسته.
گوشی رو گذاشت کنارو صاف نشست.مامان اومد ظرف غذا رو گذاشت وسط میز همه برای خودشون کشیدن به جز من که مامان برام میکشید. من هنوز دوسال و پنج ماهمه به خدا.وقتی مامان غذامو برام کشید مثل جنگ زده ها شروع به خوردن کردم.بعد سه بشقاب کامل خوردن همونطور که دهنم پر بود بشقابمو گرفتم جلوی مامان و گفتم
_ی بشقاب دیگه
مامان با تعجب بشقابو ازم گرفت و شروع به ریختن مرد.من داشتم نگاه میکردم که چقدر میریزه که یهو صدای چلیک چلیک اومد.اول به بابا نگاه کردم همون طور که غذا تو دهنش بود داشت میخندید. مامان لبخند رو لبش بود و داشت برام میکشید.به ران نگاه کردم که سریع گوشی رو گذاشت رو میز.هی اون داشت از من عکس میگرفت.
_هیی نکننن.دارم غذا میخورم.
همینطور که داشت میخندید از رو صندلی افتاد رو زمین و داشت از خنده زمینو گاز میزد.خیلی حرصی شدم.ولی آرامش قبل از طوفانه این.پس وقتی مامان بشقابمو پر کرد بشقاب رانو برداشتم و محتویاتش رو خالی کردم تو بشقاب خودمو نشستم شروع به خوردن کردم. ران بعد کلی خندیدن وقتی نشست رو میز بشقاب خالی شو دید.
_حالا خوب غذا بخور. باشه داداشی.
_هی اونا غذای من بود
و بعد بهم حمله کرد دستمو گاز گرفت منم خیلی بی دلیل داشتم موهاشو گاز میگرفتم.بابا با خنده سعی داشت مارو از هم جدا کنه و مامانم مثل همیشه داشت ازمون فیلم میگرفت.وقتی رانو از خودم جدا کردم ی چیزی تو دهنم احساس کردم وقتی از دهنم آوردمش بیرون دیدم موعه.خندم گرفت و دستمو گرفتم جلو ران و بهش گفتم
_کچل شدی رفت
_چییی هیجین الان دستتو قطع میکنم. سریع فرار کردم و رفتم پشت بابا. بعد نیم ساعت دعوا نشستیم و با کلی جک و خنده غذامونو خوردیم. من و ران سفره رو جمع کردیم چون سر سفره با هم دعوا کرده بودیم.با کلی ایش و ویش ران بالاخره تموم شد و من رو مبل ولو شدم و ران روی زمین به شکم خوابید و داشت والیبال نگاه میکرد.
(پارت۹)
رفتم تو آشپز خونه.مامان داشت غذا رو تو ظرف میشکید و بابا پشت سرش وایستاده بود و شونه هاشو ماساژ میداد.عرر بابا اومده.رانم پشت میز نشسته بود.البته با جینا خانوم دیگه.کم مونده بیارتش خونه.داشت با گوشیش چت میکرد و میخندید . حتما جیناس. ایششش.خیلی سوسکی رفتم پشت سر بابا.وقتی پشت سرش وایستادم با دستم آروم پشت گردنشو گرفتم که از ترس دو متر پرید هوا. وقتی برگشت خودمو انداختم تو بغلش
_وایی بابا دلم برات اندازه کو... یعنی کله مورچه شده بود.
_من اندازه ی ویروس شده بود.
از بغلش اومدم بیرون.خوب وارسیش کردم ببینم جاییش صدمه دیده یا نه.
_هیجین چیکار میکنی.بیمارستان بودم میدون جنگ که نبودم.
_خیل خب حالا. چی شده بود؟ چرا اونجوری شدی؟
_هیچی حرص زیاد
_از دست عمه؟
_میساکی؟
_نه به مامان کاری نداره ران بهم گفت بهت زنگ زده که بری دنبالش
_هعی عمه تو هم دردسری شده واسه ما
_بیخیال اونو ( اسمش اونودراس ولی مامانشون میگه اونو) خواهرتو که میشناسی از من از همون اولش بدش میومد برای حرص من داره این کارو میکنه منم که اصن برام مهم نیست. فعلا بیا بشین غذاتو بخور که غذاهای بیمارستان به درد خودشون میخوره.
با بابا خندیدیم و نشستیم سر میز.ران هنوز سرش تو گوشی بود.که بابا سرفه مصلحتی کرد که ران بهش نگاه کرد.
_چیشده؟
_نمیخوای گوشی رو بذاری کنار
ی نگاهی به گوشیش انداخت و گفت
_آها بله درسته.
گوشی رو گذاشت کنارو صاف نشست.مامان اومد ظرف غذا رو گذاشت وسط میز همه برای خودشون کشیدن به جز من که مامان برام میکشید. من هنوز دوسال و پنج ماهمه به خدا.وقتی مامان غذامو برام کشید مثل جنگ زده ها شروع به خوردن کردم.بعد سه بشقاب کامل خوردن همونطور که دهنم پر بود بشقابمو گرفتم جلوی مامان و گفتم
_ی بشقاب دیگه
مامان با تعجب بشقابو ازم گرفت و شروع به ریختن مرد.من داشتم نگاه میکردم که چقدر میریزه که یهو صدای چلیک چلیک اومد.اول به بابا نگاه کردم همون طور که غذا تو دهنش بود داشت میخندید. مامان لبخند رو لبش بود و داشت برام میکشید.به ران نگاه کردم که سریع گوشی رو گذاشت رو میز.هی اون داشت از من عکس میگرفت.
_هیی نکننن.دارم غذا میخورم.
همینطور که داشت میخندید از رو صندلی افتاد رو زمین و داشت از خنده زمینو گاز میزد.خیلی حرصی شدم.ولی آرامش قبل از طوفانه این.پس وقتی مامان بشقابمو پر کرد بشقاب رانو برداشتم و محتویاتش رو خالی کردم تو بشقاب خودمو نشستم شروع به خوردن کردم. ران بعد کلی خندیدن وقتی نشست رو میز بشقاب خالی شو دید.
_حالا خوب غذا بخور. باشه داداشی.
_هی اونا غذای من بود
و بعد بهم حمله کرد دستمو گاز گرفت منم خیلی بی دلیل داشتم موهاشو گاز میگرفتم.بابا با خنده سعی داشت مارو از هم جدا کنه و مامانم مثل همیشه داشت ازمون فیلم میگرفت.وقتی رانو از خودم جدا کردم ی چیزی تو دهنم احساس کردم وقتی از دهنم آوردمش بیرون دیدم موعه.خندم گرفت و دستمو گرفتم جلو ران و بهش گفتم
_کچل شدی رفت
_چییی هیجین الان دستتو قطع میکنم. سریع فرار کردم و رفتم پشت بابا. بعد نیم ساعت دعوا نشستیم و با کلی جک و خنده غذامونو خوردیم. من و ران سفره رو جمع کردیم چون سر سفره با هم دعوا کرده بودیم.با کلی ایش و ویش ران بالاخره تموم شد و من رو مبل ولو شدم و ران روی زمین به شکم خوابید و داشت والیبال نگاه میکرد.
۴.۰k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.