ازدواج اجباری: پارت6
یونا ویو:
وقتی کار بورام تموم شد لباسم رو پوشیدم اماده ی اماده بودم
تهیونگ ویو:
منم یک کت و شلوار کاملا مشکی پوشیدم مجبور بودم چون لباسی با رنگ دیگه ای نداشتم. به ساعت نگاه کردم ساعت 17:45بود باید ساعت 6میرفتم دنبال یونا پس رفتم سوار ماشین شدم رفتم به سمت خونه یونا رسیدم دم در در زدم
یونا ویو:
سرگرم گوشی بودم که زنگ در خونه به صدا دراومد رفتم در رو باز کنم دیدم جیمینه
جیمین: سلام شنیدم میخوای ازدواج کنی وای چقدر خوشگل شدی
یونا: سلام مرسی بیاتو
اومد تو و رو مبل نشست
جیمین: فکر میکردم عروسیت منم دعوت میکنی
یونا: تو ساقدوش ی بعدش وقتی استوری گذاشتم بعنی تو هم باید بیای
جیمین: در.. سته کسی بجز من دعوت کرده بودی
یونا: نه
رفتم در رو باز کردم تهیونگ بود
تهیونگ: سلام مادام بسیار زیبا☺️☺️
یونا: بهت گفتم بهم نگو مادام
تهیونگ: چشم ببخشید
جیمین: سلام شوهر خواهر
تهیونگ: نمیدونستم برادر داری
یونا: این همون دوستم جیمینه که بهت گفتم
تهیونگ: اها وقتی رفتیم خونمون میتونی هفته ای دو روز بیاد خونمون یا باهم برین بیرون
دست خودم نبود چون خیلی خوشحال شدم پریدم بغل تهیونگ. تهیونگ هنگ کرده بود
تهیونگ: فکر نمیکردم اینقدر خوش حال بشی
دوباره زنگ خونه به صدا دراومد رفتم در رو باز کردم کسی نبود جز
حال میکنید سر خاک مامان بزرگم دارم واستون فیک مینویسم
چه ادمین مهربونی دارید دیگه تا وقتی که برم خونه پارت اپ نمیکنم😊❤☺️
وقتی کار بورام تموم شد لباسم رو پوشیدم اماده ی اماده بودم
تهیونگ ویو:
منم یک کت و شلوار کاملا مشکی پوشیدم مجبور بودم چون لباسی با رنگ دیگه ای نداشتم. به ساعت نگاه کردم ساعت 17:45بود باید ساعت 6میرفتم دنبال یونا پس رفتم سوار ماشین شدم رفتم به سمت خونه یونا رسیدم دم در در زدم
یونا ویو:
سرگرم گوشی بودم که زنگ در خونه به صدا دراومد رفتم در رو باز کنم دیدم جیمینه
جیمین: سلام شنیدم میخوای ازدواج کنی وای چقدر خوشگل شدی
یونا: سلام مرسی بیاتو
اومد تو و رو مبل نشست
جیمین: فکر میکردم عروسیت منم دعوت میکنی
یونا: تو ساقدوش ی بعدش وقتی استوری گذاشتم بعنی تو هم باید بیای
جیمین: در.. سته کسی بجز من دعوت کرده بودی
یونا: نه
رفتم در رو باز کردم تهیونگ بود
تهیونگ: سلام مادام بسیار زیبا☺️☺️
یونا: بهت گفتم بهم نگو مادام
تهیونگ: چشم ببخشید
جیمین: سلام شوهر خواهر
تهیونگ: نمیدونستم برادر داری
یونا: این همون دوستم جیمینه که بهت گفتم
تهیونگ: اها وقتی رفتیم خونمون میتونی هفته ای دو روز بیاد خونمون یا باهم برین بیرون
دست خودم نبود چون خیلی خوشحال شدم پریدم بغل تهیونگ. تهیونگ هنگ کرده بود
تهیونگ: فکر نمیکردم اینقدر خوش حال بشی
دوباره زنگ خونه به صدا دراومد رفتم در رو باز کردم کسی نبود جز
حال میکنید سر خاک مامان بزرگم دارم واستون فیک مینویسم
چه ادمین مهربونی دارید دیگه تا وقتی که برم خونه پارت اپ نمیکنم😊❤☺️
۱۵.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.