فیک کوک ( اعتماد)پارت ۹۱
از زبان ا/ت
همیشه گفتم بازم میگم مرگ واسم مهم نیست ولی تنها گذاشتن کسی که دوسش دارم واسم مهمه...
جونگ کوک یه قدم برداشت که هیونسا اسلحش رو گرفت سمت اون حالا که دقت میکردم دستش زخمی شده بود و بازوش غرق در خون بود
طوری که فقط هیونسا بشنوه گفتم : منو بکش ولی با اون کاری نداشته باش
هیونسا خندهای کرد و بلند روبه جونگ کوک گفت : میدونی زنت چی میگه ؟ میگه بکشمش ولی با تو کاری نداشته باشم نظره خودت چیه
نگاه جونگ کوک تو چشمام قفل شد که هیونسا اسلحه رو تو دستش جابه جا کرد که با ناتوانی گفتم : هیونسااا
هیونسا گفت : به آدمات بگو برن بیرون
سرم رو به نشونه نه واسه جونگ کوک تکون دادم اما اون با همون لحن سرد و اعصبانی همیشگیش گفت : همتون برین بیرون
صدای جانگ شین رو شنیدم که گفت : اما...
جونگ کوک با دادی که زد جانگ شین ساکت شد و همشون رفتن بیرون الان فقط ما سه نفر اینجا بودیم فقط ما...مایی که معلوم نبود کدوممون قراره کشته بشه
جونگ کوک هم اسلحش رو سمت هیونسا گرفت
هیونسا در کمال تعجب ولم کرد و هولم داد سمت جلو اما هنوز اسلحه هاشون سمت هم بود
قدم های لرزونم رو سمت جونگ کوک بر میداشتم
هیونسا گفت : میدونی که تا خون یکی ریخته نشه هیچکس از اینجا بیرون نمیره
نفسم حبس شد سره جام وایستادم خونسرد به جونگ کوک زل زدم
جونگ کوک گفت : ا/ت چیکار میکنی
برگشتم سمت هیونسا و گفتم : اینا همش بخاطر منه ؟ بخاطر من حتماً.. حتماً باید یکی بمیره ؟ آره ؟ چون تو منو میخوای من تو رو نه ؟ چون دوست ندارم چون یکی دیگه رو دوست دارم؟
هیونسا که اعصبی تر شده بود گفت : دهنت رو ببند..ببند
با همون خونسردی ادامه دادم و با صدای بلند گفتم : من دوست ندارم نخواهم داشت من عاشق این مردم جئون جونگ کوک نه مین هیونسا.. فهمیدی ؟
دوباره میخواستم ادامه بدم که بلند داد زد و همراه با دادش صدای گلوله ها به گوشم خورد نه یدونه نه دوتا نه سه تا بلکه چهار تا... برای یه لحظه همه بدنم بی حس شد... یعنی این آخرش بود ؟
صدای رگباری گلوله ها رو سمت هیونسا شنیدم بعد خودم که تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغل جونگ کوک
با ترس نگام میکرد اسمم رو صدا میزد با چشمای غرق در اشک بهش زل زده بودم با لبخندی که نمیدونم در این حین از کجا اومده بود
اگر این آخره عمرم بود اگر این پایان زندگیم بود اگر این آخره زندگیه منو جونگ کوک بود من راضی بودم چون می تونستم قبل از مرگم ببینمم
یه لحظه همه چیزایی که برامون اتفاق افتاده بود اومدن جلوی چشمام..دعوا میکردیم اولا توی اون مهمونی جلوی دوست دختر سابقش ازم دفاع کرد برای اینکه به همه ثابت کنه خودش منو انتخاب کرده جلوی اون همه آدم بوسیدم...
حالا اگر می مردم مهم نبود کم کم داشتم میرفتم توی دنیای سیاهی فقط زبونم برای یه کلمه کار کرد آروم ناتوان گفتم : دوست دارم... و بعد........
همیشه گفتم بازم میگم مرگ واسم مهم نیست ولی تنها گذاشتن کسی که دوسش دارم واسم مهمه...
جونگ کوک یه قدم برداشت که هیونسا اسلحش رو گرفت سمت اون حالا که دقت میکردم دستش زخمی شده بود و بازوش غرق در خون بود
طوری که فقط هیونسا بشنوه گفتم : منو بکش ولی با اون کاری نداشته باش
هیونسا خندهای کرد و بلند روبه جونگ کوک گفت : میدونی زنت چی میگه ؟ میگه بکشمش ولی با تو کاری نداشته باشم نظره خودت چیه
نگاه جونگ کوک تو چشمام قفل شد که هیونسا اسلحه رو تو دستش جابه جا کرد که با ناتوانی گفتم : هیونسااا
هیونسا گفت : به آدمات بگو برن بیرون
سرم رو به نشونه نه واسه جونگ کوک تکون دادم اما اون با همون لحن سرد و اعصبانی همیشگیش گفت : همتون برین بیرون
صدای جانگ شین رو شنیدم که گفت : اما...
جونگ کوک با دادی که زد جانگ شین ساکت شد و همشون رفتن بیرون الان فقط ما سه نفر اینجا بودیم فقط ما...مایی که معلوم نبود کدوممون قراره کشته بشه
جونگ کوک هم اسلحش رو سمت هیونسا گرفت
هیونسا در کمال تعجب ولم کرد و هولم داد سمت جلو اما هنوز اسلحه هاشون سمت هم بود
قدم های لرزونم رو سمت جونگ کوک بر میداشتم
هیونسا گفت : میدونی که تا خون یکی ریخته نشه هیچکس از اینجا بیرون نمیره
نفسم حبس شد سره جام وایستادم خونسرد به جونگ کوک زل زدم
جونگ کوک گفت : ا/ت چیکار میکنی
برگشتم سمت هیونسا و گفتم : اینا همش بخاطر منه ؟ بخاطر من حتماً.. حتماً باید یکی بمیره ؟ آره ؟ چون تو منو میخوای من تو رو نه ؟ چون دوست ندارم چون یکی دیگه رو دوست دارم؟
هیونسا که اعصبی تر شده بود گفت : دهنت رو ببند..ببند
با همون خونسردی ادامه دادم و با صدای بلند گفتم : من دوست ندارم نخواهم داشت من عاشق این مردم جئون جونگ کوک نه مین هیونسا.. فهمیدی ؟
دوباره میخواستم ادامه بدم که بلند داد زد و همراه با دادش صدای گلوله ها به گوشم خورد نه یدونه نه دوتا نه سه تا بلکه چهار تا... برای یه لحظه همه بدنم بی حس شد... یعنی این آخرش بود ؟
صدای رگباری گلوله ها رو سمت هیونسا شنیدم بعد خودم که تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغل جونگ کوک
با ترس نگام میکرد اسمم رو صدا میزد با چشمای غرق در اشک بهش زل زده بودم با لبخندی که نمیدونم در این حین از کجا اومده بود
اگر این آخره عمرم بود اگر این پایان زندگیم بود اگر این آخره زندگیه منو جونگ کوک بود من راضی بودم چون می تونستم قبل از مرگم ببینمم
یه لحظه همه چیزایی که برامون اتفاق افتاده بود اومدن جلوی چشمام..دعوا میکردیم اولا توی اون مهمونی جلوی دوست دختر سابقش ازم دفاع کرد برای اینکه به همه ثابت کنه خودش منو انتخاب کرده جلوی اون همه آدم بوسیدم...
حالا اگر می مردم مهم نبود کم کم داشتم میرفتم توی دنیای سیاهی فقط زبونم برای یه کلمه کار کرد آروم ناتوان گفتم : دوست دارم... و بعد........
۲۸۴.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.