𝙿𝚊𝚛𝚝⁸
𝚆𝚒𝚕𝚍 𝚛𝚘𝚜𝚎🌹
یونگی ویو: دستمالو روی بدنش میکشیدم تا تبِش پایین بیاد که زنگ خونه خورد.
رفتم تا ببینم کیه . درو باز کردم و با مامان هوسوک روبرو شدم.
یونگی: سلام خانم جانگ
♡: سلام ، تو اینجا چیکار میکنی
یونگی: هوسوک حالش خوب نبود اومدم پیشش تا تنها نمونه.
♡: وای بچم چشه.
یونگی: یکم مریض شده
♡: کجاس
یونگی: تو اتاقه
راوی: مامان هوسوک با سرعت رفت سمت اتاق ، درشو باز کرد و رفت داخل اتاق که با جسم بیجون هوسوک مواجه شد.
♡: پسرم چه بلایی سرت اومده
هوسوک که متوجه مامانش شده بود با زحمت از جاش بلند شد به تاج تخت تکیه داد و با صدای بی جونش گفت
جیهوپ:تو اینجا چیکار میکنی ، برو بیرون از خونه من
♡: پسرم میخواستم باهات صحبت کنم
جیهوپ: منو پسرم صدا نزن ، گفتم برو بیرون[داد]
یونگی: خانم جانگ بهتر نیست که الان برید ، هوسوک حالش خیلی خوب نیست
راوی: مامان هوسوک از اونجا رفت و هوسوک به یونگی گفت.
جیهوپ: اگه دوباره اومد درو براش باز نکن.
یونگی: ولی اون مادرته
جیهوپ: اون چجور مادریه که حاظر شد زندگی بچشو بگیره
یونگی: .......
جیهوپ: یونگی
یونگی: بله
جیهوپ: خواهش میکنم زنگ بزن ا/ت بیاد اینجا، بهش بگو فقط ۱ساعت ببینمش فقط ۱ ساعت.[گریه]
یونگی: باشه ، باشه آروم باش الان بهش زنگ میزنم.
یونگی ویو: بهش کمک کردم تا دوباره دراز بکشه. و بلافاصله بعد از اینکه دراز کشید خوابش برد. از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حال و زنگ زدم به ا/ت.
ا/ت ویو: داشتم عکسای قدیمیمو با هوسوک نگا میکردم که یهو تلفنم زنگ خورد. هوسوک بود ، اول خواستم جوابشو ندم ولی دلم برای صداش تنگ شده بود.پس جواب دادم
ا/ت: ا....الو
یونگی: سلام ا/ت
ا/ت: یونگی تویی
یونگی: آره خودمم
ا/ت: گوشی هوسوک دست تو چیکار میکنه ، اتفاقی افتاده.
یونگی: اگه میشه بیا اینجا ، هوپی حالش اصن خوب نیس
با شنیدن اصن حالش خوب نیس یه لحظه قلبم وایساد و دیگه نتونستم چیزی بگم
یونگی: الوووو....الو ا/ت خواهش میکنم جواب بده. لطفا بیا اینجا هوسوک ببینتت
ا/ت:.....
یونگی: باشه؟
ا/ت: با.....باشه میام
یونگی: منتظرتم
•ادامه دارد•
▪︎رز وحشی▪︎
یونگی ویو: دستمالو روی بدنش میکشیدم تا تبِش پایین بیاد که زنگ خونه خورد.
رفتم تا ببینم کیه . درو باز کردم و با مامان هوسوک روبرو شدم.
یونگی: سلام خانم جانگ
♡: سلام ، تو اینجا چیکار میکنی
یونگی: هوسوک حالش خوب نبود اومدم پیشش تا تنها نمونه.
♡: وای بچم چشه.
یونگی: یکم مریض شده
♡: کجاس
یونگی: تو اتاقه
راوی: مامان هوسوک با سرعت رفت سمت اتاق ، درشو باز کرد و رفت داخل اتاق که با جسم بیجون هوسوک مواجه شد.
♡: پسرم چه بلایی سرت اومده
هوسوک که متوجه مامانش شده بود با زحمت از جاش بلند شد به تاج تخت تکیه داد و با صدای بی جونش گفت
جیهوپ:تو اینجا چیکار میکنی ، برو بیرون از خونه من
♡: پسرم میخواستم باهات صحبت کنم
جیهوپ: منو پسرم صدا نزن ، گفتم برو بیرون[داد]
یونگی: خانم جانگ بهتر نیست که الان برید ، هوسوک حالش خیلی خوب نیست
راوی: مامان هوسوک از اونجا رفت و هوسوک به یونگی گفت.
جیهوپ: اگه دوباره اومد درو براش باز نکن.
یونگی: ولی اون مادرته
جیهوپ: اون چجور مادریه که حاظر شد زندگی بچشو بگیره
یونگی: .......
جیهوپ: یونگی
یونگی: بله
جیهوپ: خواهش میکنم زنگ بزن ا/ت بیاد اینجا، بهش بگو فقط ۱ساعت ببینمش فقط ۱ ساعت.[گریه]
یونگی: باشه ، باشه آروم باش الان بهش زنگ میزنم.
یونگی ویو: بهش کمک کردم تا دوباره دراز بکشه. و بلافاصله بعد از اینکه دراز کشید خوابش برد. از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حال و زنگ زدم به ا/ت.
ا/ت ویو: داشتم عکسای قدیمیمو با هوسوک نگا میکردم که یهو تلفنم زنگ خورد. هوسوک بود ، اول خواستم جوابشو ندم ولی دلم برای صداش تنگ شده بود.پس جواب دادم
ا/ت: ا....الو
یونگی: سلام ا/ت
ا/ت: یونگی تویی
یونگی: آره خودمم
ا/ت: گوشی هوسوک دست تو چیکار میکنه ، اتفاقی افتاده.
یونگی: اگه میشه بیا اینجا ، هوپی حالش اصن خوب نیس
با شنیدن اصن حالش خوب نیس یه لحظه قلبم وایساد و دیگه نتونستم چیزی بگم
یونگی: الوووو....الو ا/ت خواهش میکنم جواب بده. لطفا بیا اینجا هوسوک ببینتت
ا/ت:.....
یونگی: باشه؟
ا/ت: با.....باشه میام
یونگی: منتظرتم
•ادامه دارد•
▪︎رز وحشی▪︎
۴۱.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.