فیک لحظه پارت آخر
دستای زخمیشو روی بدنش میکشید..
-لطفا تموم کن !
_اوه، راضی نمیشی یعنی؟ پس بیشتر فش.. میدم..
دورش یه طناب بست هربار که اون یه حرفی میزد اونو دور کمرش بیشتر فشار میداد تا عذاب بکشه...
همه جاش کبود و زخمی شد....
اون مطمئن بود که میمیره و دیگه التماس ازش نکرد!...
_چرا صدات در نمیاد
چیزی نگف...
براش کسل کننده شد و از اونجا اومد بیرون..
جئون،شب اونقد نوشید ک از شدت خستگی بی هوش شد ...
صبح که رسید...
توی اتاق همه چی مرتب بود!...
از پله ها اومد پایین ، انتظار اینو داشت که پسره طبقه پایین باشه ولی خبری ازش نبود..
بعد یه صدایی تو گوشش گفت:
هی !برو زیر زمین اونجا جنازشو میتونی ببینی
با شنیدن این حرف مو به تنشسیخ شد...
بدو بدو و سراسیمه رفت پایین در و باز کرد دید که جنازه معشوقه اش جلو چشاشه همه جا خون بود، شوکه شد که کی اینکارو باهاش کرده!!..
از اونجایی که خیلی آدم خیالاتی و غرق در توهمات خودش بود
همون صدا یه بار دیگه:
خودت کشتی! یادت نمیاد؟ چقد ازت التماس کرد؟
_یعنی! یعنی! من اونو ککککشتم؟
جنازه پسره رو بغل کرد
_پسر کوچولوی من زندس نه؟(با گریه میگف)
کنار جنازه پسره یه تیکه کاغذ بود اون همون نامه ای بود که یه ماه قبل برای جئون نوشته بود...
وقتی که برداشت فهمید که اون با تموم وجود عاشقش بود و اصلا خیانتی در کار نبود اون فقط تو تخیلات خودش زندگی میکرد...
در رو قفل کرد که با اون جنازه تنها بمونه
بعد از ساعت ها زل زدن بهش...
شب شد...
حیاط عمارت اونو دفن کرد...
از خودش متنفر بود...
تصمیم گرفت خودکشی کنه که دیگه به زندگی پستش ادامه نده، چون میدونست لیاقت نداره!...
(با اینکه میدونست اون تسخیر شده بود و کشتن معشوقه اش با هوشیاری خودش نبود)
رفت پشت بوم...
شروع کرد به نامه نوشتن:
......
_ تا ابد عاشقت میمونم!
ازت میخوام هیچ وقت منو نبخشی...
.
...
همینکه میخواست خودشو بندازه زمین لمس یکیو حس کرد
وقتی پشتشو برگردوند پسره جلو چشاش بود
اون میدونست که بازم داره توهم میزنه
دستاشو گرفت
_ تو مُردی میدونم! منم میخوام بیام پیشت البته میخوام برای آخرین بار بغلت کنم...
چشماشو بست و با یه لبخند ازش خداحافظی کرد...
زمستان ۱۹۳۱
-لطفا تموم کن !
_اوه، راضی نمیشی یعنی؟ پس بیشتر فش.. میدم..
دورش یه طناب بست هربار که اون یه حرفی میزد اونو دور کمرش بیشتر فشار میداد تا عذاب بکشه...
همه جاش کبود و زخمی شد....
اون مطمئن بود که میمیره و دیگه التماس ازش نکرد!...
_چرا صدات در نمیاد
چیزی نگف...
براش کسل کننده شد و از اونجا اومد بیرون..
جئون،شب اونقد نوشید ک از شدت خستگی بی هوش شد ...
صبح که رسید...
توی اتاق همه چی مرتب بود!...
از پله ها اومد پایین ، انتظار اینو داشت که پسره طبقه پایین باشه ولی خبری ازش نبود..
بعد یه صدایی تو گوشش گفت:
هی !برو زیر زمین اونجا جنازشو میتونی ببینی
با شنیدن این حرف مو به تنشسیخ شد...
بدو بدو و سراسیمه رفت پایین در و باز کرد دید که جنازه معشوقه اش جلو چشاشه همه جا خون بود، شوکه شد که کی اینکارو باهاش کرده!!..
از اونجایی که خیلی آدم خیالاتی و غرق در توهمات خودش بود
همون صدا یه بار دیگه:
خودت کشتی! یادت نمیاد؟ چقد ازت التماس کرد؟
_یعنی! یعنی! من اونو ککککشتم؟
جنازه پسره رو بغل کرد
_پسر کوچولوی من زندس نه؟(با گریه میگف)
کنار جنازه پسره یه تیکه کاغذ بود اون همون نامه ای بود که یه ماه قبل برای جئون نوشته بود...
وقتی که برداشت فهمید که اون با تموم وجود عاشقش بود و اصلا خیانتی در کار نبود اون فقط تو تخیلات خودش زندگی میکرد...
در رو قفل کرد که با اون جنازه تنها بمونه
بعد از ساعت ها زل زدن بهش...
شب شد...
حیاط عمارت اونو دفن کرد...
از خودش متنفر بود...
تصمیم گرفت خودکشی کنه که دیگه به زندگی پستش ادامه نده، چون میدونست لیاقت نداره!...
(با اینکه میدونست اون تسخیر شده بود و کشتن معشوقه اش با هوشیاری خودش نبود)
رفت پشت بوم...
شروع کرد به نامه نوشتن:
......
_ تا ابد عاشقت میمونم!
ازت میخوام هیچ وقت منو نبخشی...
.
...
همینکه میخواست خودشو بندازه زمین لمس یکیو حس کرد
وقتی پشتشو برگردوند پسره جلو چشاش بود
اون میدونست که بازم داره توهم میزنه
دستاشو گرفت
_ تو مُردی میدونم! منم میخوام بیام پیشت البته میخوام برای آخرین بار بغلت کنم...
چشماشو بست و با یه لبخند ازش خداحافظی کرد...
زمستان ۱۹۳۱
۶.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.