شب ها انگار که دیگر خودت نیستی!
شب ها انگار که دیگر خودت نیستی!
انگار فقط روحی با یک قلب که بی وقفه می تپد،
با غم هایی که در روز رهایشان کرده بودی.
انگار که دیگر مغزت از کار می افتد،
از کار می افتد تا صبح؛
نمی فهمد که باید بخوابی
و این باید،
بی پذیرشِ عذر است؛
درک نمی کند که چه بی چاره ای از حجمِ بی نهایتِ آوار غم ها
روی روحِ خسته ات.
شب، گاهی نمی داند که باید اجازه بدهد
کمی بخوابی،
کمی نباشی،
کمی بمیری...
انگار فقط روحی با یک قلب که بی وقفه می تپد،
با غم هایی که در روز رهایشان کرده بودی.
انگار که دیگر مغزت از کار می افتد،
از کار می افتد تا صبح؛
نمی فهمد که باید بخوابی
و این باید،
بی پذیرشِ عذر است؛
درک نمی کند که چه بی چاره ای از حجمِ بی نهایتِ آوار غم ها
روی روحِ خسته ات.
شب، گاهی نمی داند که باید اجازه بدهد
کمی بخوابی،
کمی نباشی،
کمی بمیری...
۱.۶k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.